چه کسانی را دوست دارم که حالا درنيمه شب
ازلابلای پرده ها يکی پس از ديگری ظاهرمی
شوند و هرکدام داستانی به دوسطرمی گويند
وپرده می بندند تا به پژواک صداهای درهم
گوش کنم وبه يکی بيندِشم که بااوعشق بازيدم
که فکرمي کنم حتی در زير سايه ی چتری که
پس از باران خريديم عشق غايب بود
چه خوب که هستم ودر گفتگوی بی پايان مرگ و
زندگی سراسر می درخشم مثل ستاره ای که حالا
در جايی می درخشد و راهنمای من است و ترا
به يادم می آورد در گرمای تف کرده ی کوچه ی
بی پايانی که از مرگ تصويری دورداشتيم و فکر
می کرديم که جهان روزی درهايش را به روی
ما می گشايد تا ما با راستی زندگی را با صداقتی
طاقت فرسا ادامه دهيم و دورغ نباشيم تا دم مرگ
مثل ستاره ای که حالا در جايی خاموش به خاک
افتاده است.
و در اين فضا عبور می کنم معبر يادهاست و معبر
فراموشی حافظه ی ممتد روزانه و عادتها وهمچنان
حافظ هرچه که از دست رفته و بازنمی گردد و دراين
فضا ديگران هستند پل های ارتباط و پل های ويرانی
سوء تفاهمی بی وقفه که فضا را گاهی تنگ می کند و
نفس را می ُبرد.