از کتاب » مارمولک»، تابستان۱۹۹۸
در اتوبوس ایستادهای
شاید دم غروب باشد یا پگاه، فرقی هم میکند؟
و نگاهت از پنجرهاش میرود
تا به آن سالهایی که
تو دستت به میز نمیرسید.
روی میز شیشهای
یک زیربشقابیی قلاب بافیشده
یک نصف نارنگی
مشتی سکه
و یک چاقوی دسته چوبی قراردارد
و تو هنوز نمیدانی پایهی عقبی میز میلنگد.
ناگهان کف پای چپت به خارش میافتد
و تا بخاهی نگاهت رااز دوردستها برگیری مارمولکی از جای
خالیی
انگشت
کوچک
پای چپت
بیرون میآید
با شتاب پنجهات را میپیماید
و میخزد زیرناخن انگشت شست پایت
خارش پایت شدت می یابد
جوری که تو مجبور میشوی کفشت را درآوری،
پشت زانو و کشالهی ران و نافت هم
به خارش میافتند،
بد جوری هم به خارش میافتند
گاه ِ خاراندن تنت
– آنسان که نگاهها را به کنجکاوی بر نینگیزد-
به خودت میگوئی:
» کاش میتوانستم به دلم مشتی بزنم
بلکه مارمولک آرام بگیرد.»
که نمیگیرد.
چه در اتوبوس باشی،
چه جائی دیگر
و تو این را خوب می دانی.