اگراز آتش شروع کند
برگ ها می سوزند
از خوابها شروع می کند
خوابها
که گذارندهی کتاب اند
برگ در برگ
که نمی سوزد
می برندش به اصل
اگر اصل این باشد
به خواهرش گفت
من از جهان مردان می ترسم
ترس
که خشونت کردم که هول و ولایش به نازکترین خیال پیوستم
رفت
گشت
برگشت
ترس تر
می رفت سوی آب که به تابستان سبز بود وَمد که بود سبزتر بود
با خرافهای که می دانست ازآب روشنی برمی داشت
و نوشتن دشوار است
نه این که نوشتن دشواراست
که نوشتن دشواراست
دارد دور می زند
دنبال لحن می گردد
که داستان همان کهن است
شبحاش هر روز
به روزمره می برد
تماس ما با دنیا از یک طریق نیست
کلید سراسری
که تالار روشن کند
و یک ردیف کلاه اعیانی
تا گزک دهد به دیگران که قضاوت کنند
دیگران به که به سایهی درخت اروپایی بنشینند
صبح که به مدرسه می رفت از مه کتاب پر می شد
این جا شروع توهم
این جا مرکز تنهایی ست
دنیا هنوزبرگ پشت برگ می نویسد
برگی که کس نمی خواند
گاهی
جا به جا می شود
از این صندلی می پرد روی آن صندلی
کس نداند بهتر است بی وطن است
بی وطن نیست او خودش خیال می کند بی وطن است دیروز
که نامهی کهن می خواند دید دنیا چقدر روشن است چقدر
جالب نظر است از این نظر که
کسی به خواب کسی
نمی تواند خفت
کسی به روح کسی
نمی تواند دید
او ناظر است فقط
زبان شرح ندارد
آدم عجیب می شود
سایهها می آیند
وهم می آید
با صدای ساعت قدیم
کتاب جدید باز می شود
قدم می زند
با برگهای شعله ور