- که برگ ها می ریزند
- که رنگ ها می ریزند
- استخوان هایمان زنده میشوند
- به صدا در می آیند
- انگار دونفر با هم حرف می زنند
- و قرار ملاقات فردا را می گذارند
- فردایی که تا بجُنبی
- سی سال گذشته
- جایی که هیچ چیز نمی فهمیدیم
- و گرنه این جا دوباره ویران می شود
درون برگی شاید
درون برگی شاید باشد
درون رگ هایم شاید…
ملال پنهان هر شب میان انگشتانم قلم گذاشت
شبیه ابری شد
که حال باریدن ندارد
شبیه خاکی شد
که خشک بود
ملال حتا فرداها را آلود
ملال در همه جا پنهان بود
همه چیز عوض شده
همه چیز عوض شده
غیر از این ماه که بالای سرمان است
وقتی به ماه فکر کنیم
واین سی سال مثل انار رسیده ای از ساقه می افتد
اناری که طعم شیرینش در دهن باد است
بیا برویم
ول کنیم این استخوان ها را
برویم به کوچه های بچگی ِمان
و وقتی توپ در هواست
تو دخترک همسایه مان بشو
آن قدر گرم بازی می شویم
که فراموش کنیم بزرگ می شویم
فقط توپ به زمین نیفتد
شایان حامدی (۱۳۷۵-۱۳۴۳)
مجموعه شعر» دری به دریغا»
تهران- انتشارات نیم نگاه، ۱۳۸۰