*
بدم نمیآیدازاینجا
بیایم بین شما
ببینم چگونهاید واقعا
همانطور که میدانید
درکم از زمان به ساعت نیست
خاطره از قلب ندارم
نمیدانم دستهای سرد چگونه ساییده میشود بر گونههای تب
که میگویید
به شما حسودی میکنم گاهی
نمیدانید کجاست آینده
میسازید
*
اشتباه میکنم که این طور شروع میکنم
نه موافق استتیک مناست
نه ایدهی جالبی دارد
وحس شاعرانهی کلام در آن غایباست
اما شعر را هنوز کسی تعریف نکرده ونمیداند چیست
رئیس نقد؟
شوخی میکنید؟
البت
خستهام از حرفهایی که در باره شاعران میزنند بعدازمرگ
خوب نیستهیچ خیال میکنم
دورشدم از حرفم
یک شب خواب دیدم کلمات پروانهاند ومن تور ندارم. تعبیر
سادهای دارد میدانم امااین خواب مرا به یاد زندگیانداخت با
اجارهخانه و پول آب وبرق وچکهای بیمحل وازدواجهای
موفق و مرگهای زنجیرهای
که منطبق نیست اصلا
با استتیک من
*
می گذرد شط
چهرهی آشنا به وضع قدیم
جنگ تمامشد
اسیران برگشتند
حلقهای به گوش ندارند
خاطرهای ندارند
جز حلقههای درد
دستم را که درد میکند به سوی تو دراز میکنم
لیوانهای دیشب قرمزند
خونهای به هدررفته
*
گشتن در آب های غار
لمس قطرههای تاریک
تا ساعت آمدن خورشیدهای خیالی
وصفحهها رفتن
در قطرههای نورگشتن
ناگهان برگشتن
دیدن و ترسیدن
سنگ شدن