- خوابیدم.
این کافه چه می خواهد
این کافه به دستان من رشک میورزد
غذای سوخته میدهد
آبجوی مورد علاقهام را ندارد
صندلیهایش مرا لغ میکنند
خردهشکر روی میزهایش
از مجسمه قهرمان ناکامی تراشیده شده
گارسونهایش محترمانه دیرتر و دیرتر سراغم میآیند
فاحشه های کنار پیاده روی
در صید مردها به وزن و قافیهها پناه میبرند
کافه تازگیها موذیتر شده
با دیدن من مشتریها حملهور میشوند
گدای کنار در ورودی ادعای انسانیت میکند
و تیرگی قهوههایش
مرا بیاد فاجعه تابستان ۶۷ میاندازد
شعر این کافه را پاره میکنم
تا نامی از او نبرده باشم
کسی
تو گویی قصه کسی واقعیاست
کسی در پنهانی سر به نیست میشود
کسی کنار میدانها بدار آویخته میشود
کسی زیر بادهای شن سربازی گم نام میشود
کسی در زندانها جستجو میشود
اما کسانی پیر میشوند
کنار سفیدی برف
کنار موهای سفید
کسی می خواهد با من در موهای سفید جوانم قدم بزند
لعنتی های تهران
حالم خوب نبود
فرشته های مست
دور سرم با بطریهای خالی ورد می خواندند
مست نبودم
سیاه مست بودم
لعنتی فرستادم
چراغ را خاموش کردم و