صدای سحرآمیزمستانهای که تجربهاش را به درون ترانه و زبان میریزد و چون جرقههای سپید منيزيم به جهان تاریک، روشنی میبخشد. او را با کارل بلّمَن ، گوستاف فرودینگ و گونار ِاکه لوف ، چهرههای کلاسیک ادبیات سوئد، مقایسه میکنند. تریلوژی او شامل سه مجموعه شعر»هنگامی که زهر اثر میکند»، «این کلام شکست خورده» و » غبار همهی چیزها» در سال ٢٠٠٢ منتشر شد و تاکنون برندهی جایزههای ادبی گوناگونی بوده، از جمله جایزه Bellman و De Nios .
در دیداری، نظرش را در بارهی «تریلوژی»اش پرسیدم. از جمله گفت:
«اینها چکیدهی کتابهای پیشین من است. چکیدهی تمام زندگیام.» این کلام شکست خورده» سمفونی غم قبیله انسان است، سمفونی عشق، تم اصلیاش اما، کودک زخم خورده درون ماست. نمونهی ازلی که در جهان کاملا تنها است…… نوشتن امکانی است تا ما به کودک درونمان نارو نزنیم و سرسختانه به او وفادار بمانیم. …»
۱
پيمانهای با خود داشتی
و روی ميز گذاشتی
بی آنكه مرا بیدار کنی
پيمانهای ساده
كه درآن آبِ باران
سبزه و آسمان را
درهم آميختی
بيدار که شدم
ذرات اتاق، آنجا جمع بودند
بههم میخوردند و مینوشيدند
در کنجی نشسته بودند
و همهمه میكردند
۲
غريبه
كليد را كه در قفل میچرخانم
قفل آپارتمانم
گاهی حس میكنم
دارم خودم را تحميل میكنم
يا قبل از موعد آمدهام
بی آنكه گفته باشم
پيش از آنكه در را باز كنم
میايستم
منتظر میمانم
اين غريبهی نامریی
بايد فرصت يابد
صندلیها را سر جايشان بچيند
ميز را مرتب كند
چيزهايش را همه
با خودش بردارد
پيش از آنكه وارد شوم و وانمود كنم
چيزی نمیبينم
چيزی نمیدانم
۳
مهمان
دعوت بودم
اما هرگز پيدايم نشد و اين
آنها را سخت رنجانده است
اما فقط خسته بودم
چنان خسته از همهی دورويیهای دور و برم
كه در عوض به مردهها پناه بردم
با اشتياق غذاهايشان را پيش رويم نهادند
و میخواستند بخورم و بنوشم
میخواستند پیش آنها بمانم
و از آنها شوم
چشمهایشان غبار وجودشان را میتنيد
و میبافت در من
گام پس نهادم
سبك وسنگين كردم
تلاش كردم
فرصتی بیابم.
۴
ديوارها درها قفلها
این دستکار عهدِ کهن
تمام وقتی که صرف شده،
تمام مهارتی كه به كار رفته،
تا ما را از يكديگر حفظ كنند.
۵
درخشش غریب
تب خاطرهها
بیدارم نگهداشته بود
حریق سردی درتنم انداخته بود
و در رویا همه چیز باقی بود
بود و در من شعله میکشید
و درخشش غریبی میداد
وقتی در حوالی اسکله
سرگردان پرسه میزدم
میان مردمی میچرخیدم
که میخواستند سفر کنند
بروند
و کور از نوری که تعقیبشان میکرد
دکلها را سیاه کرده
سایه در بادبان دوخته
و خدمهای تاریک جور کرده بودند
تنها شرط من
وقتی مرا به عرشه بردند
این بود که بتوانم آزادانه بچرخم
اگر خواستم بر پیشاپیش همه بنشینم
لباسی از بالهای رنگین کمان بپوشم
و وقتی رفتند
مرا به حال خود رها کردند
خندهای بر لبهایم نشست
چشمانم درخشید
مذابی آبی و نقرهای
و سبز شدند.
۶
**
شرابِ تیرهی تاریکی
نوشیدم
و پرتوی ماه اوج گرفت
عصایِ جادوی سپید
چشمانداز را هراسان کرد
مردگان را وا داشت
تا در تختهای خاکیشان
کورمال کورمال بگردند
۷
روح
باید درتمام مدت
نگاهم را از چهرهات بدزدم
و چیزی نشان ندهم.
اگر غمم را حس کنی
اگر بو ببری
که میدانم در میان ما نیستی
به دنیای دیگری رفتهای
مدتها پیش مردهای
دوباره محو میشوی
سایه نالهای در خون من بهجا میگذاری
و به راه خود میروی
و برای همیشه رفتهای
در حالیکه
پیراهنات را با عجله درست میکنی
و قهوهات را مینوشی
مواظب من هستی
منتظری تا اشتباهی بکنم
و هر عصب چهرهام را زیر نظرداری
مجبور میشوم
روی برگردانم
از پنجره به بیرون نگاه کنم
و هیچ چیزنیست
فقط خیابانهای سکوت
ماشینی میایستد و به راهش ادامه میدهد
سایهِ یک جفت
که رد میشوند
دست در دست هم.
کسی با ژستی قاطع
لگدی به برفها میزند.
۸
**
عاقبت
پیش تو میآیند
و فاش میکنند که همیشه
صدایت کردهاند به نام
تا آن را فریفته خود کنند
و با شکافی در سینهات
شیرهی جانت را بر زمین بریزند
و هر معنای تو را غارت کنند
۹
**
لابهلای شانهی استخوانی رنگ عتیقه
رگبار جرقهای کهربایی به جا مانده است.
از چهره هایی
که کنار پنجره
از موهایش بیرون جهیدهاند
و به درون رفتهاند
تا برای این تاریکی عظیم چارهای اندیشهاند
سزاوار ما
۱۰
این معمای سیاه را جورچین میکنیم
به قدرت رسیدم
گفتم آبی، هجای سبز است
و شب دراز
وقتی پیشانیاش را نشانه میگیرد
پیشخوان بارها
خنجرهایی از نئون
قرار عشق را میشنوم ، قولش را میشکند
و تاریک زندگی میکنی
تاریکتر از آنچه فکرمیکنی
قلبت تو را میزند.
به یاد میآورم وقتی که باید.
درخت بزرگتر از بزرگ بود
بیماران قرعه کشیدند
چه کسی این سرزمین را شفا دهد
می دانی از چه سخن میگویم
نامم را زین کردهام
بر حیوانی زخم خورده میرانم
و هیچ قانونی وجود ندارد
وقتی این معمای سیاه را جورچین میکنیم
دیدم تو کیستی
فضا نرینهی سردی را ُپرَتنش میکند
عروسک پارچهای ِیک چشم
با چشمی که ندارد، نیمه باز نگاه میکند
و نخست در خواب
همدیگر را لمس میکنیم
می دانم که راندهای
سراسر هر شب را
تا سرآخر
فراسوی هر نیازی فرود آمدهای.
۱۱
*
در رویا
بالای بادگیر بلندی رفتی
و خانه را آتش زدی
بعد هراسان بودی
که به موقع سر برسند
با خود
شعلهای بردارند
آن را در مایعی فروبرند
و ظاهرش کنند
و چهرهات را ببیند که
بیرون می ریزد از عکس
۱۲
*
پس از نیمه شب
چمدانهایم را میگردد
این زن کمرویِ رنگ پریده،
با شُشهای سیاه.
مینشنید آرام و بی حرکت
و مرا زیر نظر دارد
دوباره چه میخواهد؟
پیمانمان را نشکستهام
روایتهایی از صدایش با خود ندارم
آنجا که به روشنی میگوید
سایههای درست نیستند
و فقط سایههای درست،
میتوانند از مردگان مراقبت کنند
۱۳
*
مردی را به یاد میآورم
که شبها سرگردان درشهر میگردد
و از گریهای بیامان ُپر میشود
وقتی به آنها که با او عشق ورزیدند
فکر میکند،
که چگونه به سرعت پیر میشوند
و فرومیپاشند
گویی با افکار پستی همدم شدهاند
منظر و آرزوهایشان را رها کردهاند
و بازی را به نیرویی ناشناخته،
-که تمام فرصتها را فراهم کرده بود-
باختهاند.
۱۴
*
زاده شدیم
با دلتنگی بینهایت
از پنجرهی شتابان قطار
شبانه،
نقشی از دستخط فضا
میبینی،
نمیتوان گفت چیست،
جایی
در این بافته مارپیچ
از جوهر جرقهی آتش
شرحی
بر زندگی ماست.
۱۵
حتی اگر همه چیز به پایان برسد
سالها پیش
آمدم اینجا
و نگاه کردم به خیابانها
موجی از غروب اروپایی
شهر را بالا میبَرد
و از درون من دور میشود
هنگام که زهر اثر میکند
کسی نیستم هرگز
جز گرسنگیی بیتاب
چیزها میدانم در بارهی گامها
در طواف این گلدان مدفون
با گلهای آبی کفآلودِآوریل
گرسنگی میکشم
گرسنگی عدالت
گرسنگی ارزش
گرسنهی عمقی که بماند
می دانم که تو نیز گرسنهای
حتی اگر همه چیز به پایان برسد
پلک هم نمیجنباند
ایستگاههای قطار و باران
حاکمان قدرتمند زندگیام بودند
به خود بازآمدم
بازو به دور خود حلقه زدم
با حسی که انگار میگفت
به کفایت انتظار کشیدهایم
و دانستم
که کلید راز نزد من بود
Filed under: برونو ک. اوییر، شعر جهان | Tagged: خلیل پاکنیا |
پاسخی بگذارید