(دوستی که به وقت از ترس درآمد ودر کنارم ظاهر شد . . )
*
به یاد می آرم
که تمامی جهان دعوت بود
جنون رفتن در پا
و راه …بی شنریزه یک ترس
به یاد می آرم
سپیده دم پس از باران را
که مست نرگس های شکفته ی او می گشتم
رو به پرنده های خیس آسمان می گرفتم
و کودک هوسی ناسیراب در من چشم می گشود
آه ای نخستین سپیده ی ترانه های خیس
هوای نوجوان سینه ی او را
در خستگی شش های من به فریادآر
ای باز آفرینی روزگار سرسبزی و بارآوری
نخستین لرزش روح را به یاد آر
*
در آغوش بهار کُند پا
این برف بی هنگام هم جایی دارد
گرما
در سینه ی من است
زنی را دوست دارم
سیگاری دست پیچ دود می کنم
و به پایان این شعر هم نمی اندیشم
*
در این جهان فقط دو چراغ می تابید
یکی چراغ خانه ی تو بود
به دیگری
نمی رسیدم هرچه می رفتم
برگرفته از: کتاب ترس– جمشید مشکانی
نشر باران- استکهلم ،۲۰۰۲
دو کتاب دیگر مشکانی: نامه های برگشتی، چاپ ۱۳۶۸
سنگنبشته های خشکسالی، چاپ ۱۳۷۲