مترجم: خلیل پاکنیا
خاطره ها من را می بینند
برای بیدارشدن زود است هنوز
و برای دوباره خوابیدن، دیر
باید به سبزه زار شوم
که سراسر خاطرههاست
و با نگاهاشان دنبالم میکنند
دیده نمیشوند
با زمینه یکی میشوند
آفتاب پرستهای کامل
چنان نزدیک که میشنوم
نفس میکشند
اما آواز پرندگان هوش میرباید.
هزار و نهصد و هشتاد
نگاهش سریع روی صفحهی روزنامه میچرخد
آنگاه احساسات چنان منجمد میشوند که جای افکار را میگیرند
فقط در خوابی عمیق میتوانست آن دیگرِ خود باشد
خواهرِ پنهانش، زنی که با آن صدها هزار پیاده میرود
خشمگین«مرگ برشاه!» – اما او مرده است اکنون-
چادری سیاه رژه میرود،مؤمن و مملو از نفرت
جهاد! دو فرد که هرگز قرار نیست همدیگر را ملاقات کنند
دنیا را بهدست میگیرند.
برای آشنایی با جهان شعری توماس ترانسترومر، مقاله ی « چگونه به یک شعر اعتماد کنیم»
در اینجا خواندنی است