- (از مجموعهداستان: ما اینجا هستیم)

«الان باز میکنم.»
توی پاگرد این پا و آن پا میکنم. میدانم عصایش را از این دست به آن دست میدهد و تا بیاید تعادلاش را روی آن یکی پایش نگه دارد چیزی میگوید.
«کی هستی؟»
«از خانهی سالمندان.»
«چی؟»
«غذا آوردهام.»
حالا تعادلاش را حفظ کرده است و دست دراز میکند سوی در.
عصایش به در می خورد: «کجا؟»
دوباره میگویم.
در باز میشود.
میگویم: «سلام.»
آروارههایش تکان میخورند. می ایستم تا خوب نگاهم کند، عصایش را از این دست به آن دست میدهد و خود را کنار میکشد.
ادامه