آيا به راستی میتوان زندگی را نوشت؟ آيا میتوان گذشته را از زبان حال گفت و دانستههای امروز را به ندانستههای ديروز تحميل نکرد؟ آيا میتوان خاصيت سيّال و زودگذر زمان را محبوس يک شکل لامتغيير و ديرپا ساخت؟ شايد بايد پذيرفت که زندگی همچون باد صيد ناشدنی و چون نور پراکنده است. به روايت شدن تن در نمیدهد.دايم درحال تطور است. گريز پاست. نه تکرار کردنی و نه تمرين شدنی است. رضا نمیدهد درقابش بگذاريم،تلخیصاش کنيم و مصلوب تصويری از پيش ساخته نگاهش داريم. اينها همه نشان از محدوديتهای ذاتیحديث نفس داردکه عبث میپندارد میتوان زندگي را ثبت و ضبط کرد. وانگهی خيال بافیهای ذهن، ناتوانیهای خاطره،تلاشهای غير ارادي برای سرکوب کردن و سرپوش گذاشتن بر برخی اتفاقات و احساسات، لايههای تو درتو تنيده مناسبات انسانی، جملگی کارِ بازسازی کامل و شامل گذشته را امری دشوار و حتی ناممکن میکند
ماه: دسامبر 2005
آقای نويسنده تازه كار است.- بهرام صادقی
« آقای نويسنده تازه كار است »، اما خواهش میكنم، از حضورتان صميمانه خواهش میكنم كه فراموش نكنيد عنوان داستان اين نيست، چيز ديگری است: « آقای اسبقی .»
البته من هم با شما هم عقيدهام كه نويسنده در نامگذاری سليقه به خرج نداده است، اما به حقيقت سوگند میخورم كه اين حرف را نه برای خوشآمد شما میزنم و نه برای آنكه با بدگويان هم داستان شوم و به نويسنده بتازم. اين را میدانيد كه دنيای ما دنيای آشفتهای است و صلاح هيچكس در اين نيست كه بكوشد تا آنرا آشفتهتر كند. در اين جنگل تو در توی درهم و برهمی كه مسكن ما است بيش از هر چيز به تفاهم احتياج داريم، به اينكه هم را بشناسيم و زبان يكديگر را درك كنيم. در غير اين صورت نمیتوان گفت چه پيش خواهدآمد و كار به كجا خواهد كشيد، اما دست كم اين هست كه زيانهای جبران ناپذيری خواهيم ديد. مثلاْ اين خيلی ساده است و زياد بعيد و تعجب آور نيست كه نويسندگان تازه كارمان از اينكه دنيای درونيشان ناشناخته مانده است مأيوس و نوميد شوند و به كارهای ديگری بپردازند. بيهوده نيست كه تعداد ورزشكاران و يا كسانی كه واسطهی فروش اتومبيلهای مستعملاند روز به روز افزايش میيابد .
بر اين اساس من میگويم بيائيد دور هم بنشينيم، قلب هايمان را صاف كنيم، روحمان را آزاد بگذاريم تا از تنگنای بی در و روزناش بيرون بيايد و در هواهای تازه و فضاهای باز آن مثل يك پرندهی طلائی پر بزند و آن وقت رنگ تبسم به صورت هايمان بزنيم و در اين باره سخن بگوئيم كه آيا نويسنده واقعاْ تازه كار است و آيا در نامگذاری بی ذوقی كرده است و داستانش نيز عيوب فراوان دارد؟ خوشبختانه چون نويسنده زنده است و از آن گذشته آماده است كه دفاع از نوشتهاش را به عهده بگيرد، كارها خيلی بهتر از آنچه معمولاْ در اينگونه مواقع پيش بينی میشود پيش خواهد رفت و من نيز، بی آنكه دخل و تصرفی بكنم، با وفاداری كامل گفتگوها را يادداشت میكنم .
دکان تنباکو فروشی – فرناندو پسوآ
ترجمه از پرتقالی: ریچارد زنیت
فارسی: خلیل پاک نیا
من هیچام
هيچ وقت چيزی نخواهم شد
نمیتوانم بخواهم چيزی باشم
با اینهمه، همهی رویاهای جهان در مناست.
پنجرههای اتاقام
اتاق ِ يکی از ميليونها نفریاست در جهان که هیچ کس چیزی از او نمیداند
(و اگر هم بدانند، چه چیزی را میدانند؟)
شما پنجرههای باز به راز ِ خیابانی که مردم همیشه از آن میگذرند ،
خیابانی دور از دسترس هر ذهنی،
واقعی، عجیب واقعی، مشخص، مشخص بی آن که خود بداند
با راز چیزهای زیر سنگها و موجوداتاش
با مرگی که دیوارها را نمناک و موی انسان را سفید میکند.
با سرنوشتی که قطار همه چیز را در شیب جادهی هیچ میراند
امروز چنان درهم شکستهام که گویی حقیقت را میدانستم
امروز چنان هوشيارم که گويی در آستانهی مرگ بودهام
گویی هیچ رابطهای با اشیاء نداشتهام جز وداع ،
این خانه و این طرف خیابان، واگنهای یک قطار میشوند،
با صدای سوتی که در سرم صفیر میکشد، میروند
و با زلزلهی عصبها و تق تق استخوانهایم، گویی میرویم
چهار شعر از فرهنگ کسرایی
حمام
گاه که در آینه نگاه میکنم
پنج سالم میشود،
بعد بوی حولهی تمیز و بخار حمام
مرا میبرد به حمام عمومی » شهرزیبا «.
بوی حولهی تمیز و بخار حمام
مرا مینشاند در سربینه
و چشمام را میکارد در سوراخ در حمام
و روحم میآمیزد به کفهائی که به آرامی با آب
از سر و موهای بلند و سیاه دختر خالهام
از روی شانهها و کمر باریک و باسن قشنگاش به پائین میسُرد.
آبِ داغ و بخار
مرا میمالد به سینههای کوچک خواهرم
دستم میلغزد به روی شکمش
و نگاهم، وای نگاهم میماند آنجائی که همیشه پر از کف است،
بعد آب سرد خالی میشود روی سرم
من جیغ میزنم
خواهرم میخندد.
من در آینه نگاه که میکنم
یازده سالم میشود.
بوی حولهی تمیز و بخار حمام
مرا میبرد زیر دست دلاک
زیر دستهای سنگین و کیسهی زبرش
زیر چشمهای هیزش و لبخند بیمعنی پدرم
و نگاهم را میکشاند به چیزی که از زیر لنگش نباید بیرون میافتاد و میافتاد
به بالا و پائین شدن دستهایش که نباید زیر لنگم میرفت و میرفت
بعد آب داغ خالی میشد روی سرم
تنم گر میگرفت و من جیغ میکشیدم
پدرم اخم میکرد
و دلاک هم.
من در آینه که نگاه میکنم
مارمولکی میشوم
روی دیوار حمام.
مارمولکی که میبیند، زیر دوش آبِ گرم
تنم خوابیده است.
تن ِخستهای که هنوز پس ماندهی هیجان مهیبی
عضلهی تنش را میپراند.
تن ِخستهای که هنوز شرشر آب، پس ماندهی التهابش را از روی شکمش نشُسته است،
بخار آب و بوی صابون و بوی تن
همه جا را پرکرده است.
مارمولک جابهجا که میشود و روی سقف میرود،
تن خسته گریهاش میگیرد.
گاه که در آینه نگاه میکنم
کف و تیغ و خون ِروی صورتم مرا میخندانند.
خنده که روی لپم چین میاندازد
خون از روی لبم به دهانم میچکد.
تیغ مرا خوب میشناسد
هرچند که سرگذشتِ من گاه تیغم را خونی میکند،
تیغ با من اما خوب کنار میآید.
بعد آبی به صورتم میزنم
حولهی داغی روی صورتم میاندازم
و با بخار آب حل میشوم در آینه.
گاه هم میشود که از آینه میبینم، چشمهایم را بستهام.
شاید خوابیدهام
یا فکر میکنم باز دارم خواب میبینم؟
کاش میدانستم کی آینهام را شستهام.
شکوفه
در خواب دیدم که زیر شکوفههای درخت آلبالو
سگی مرده است.
ولی من کنار جوب ایستاده بودم و ماهیها را میشماردم.
هشت تا ماهی قرمز، یک ماهی سفید، دو تا ماهی انگار سبز یا بنفش، یک مارمولک…
مارمولک یا مارماهی؟
مادربزرگم گفته بود: اینجا مارماهی پیدا نمیشه.
خواهرم ولی همیشه مارماهی نقاشی میکرد.
من ایستاده بودم کنار حوض و دنبال ِمارماهی میگشتم که
پدرم داد زد: هر کی مارماهیآرو تو باغچه پیدا کنه، یه تومن پیش من داره.
پسردائیم پیدا کرد.
تمام باغچه را زیر و رو کرده بود.
مادرم فقط ایستاده بود در بالکن و زل زده بود به شمعدانیهایش
بعد انگار یک نفر از پشتِ بام داده زده بود: آخه چیکار به این مارماهیآ دارین؟
که پدرم جلوی در دوباره داد زد: یه تومن گیرتون میآد.
من پاهایم میلرزید.
من هنور هم اگر کسی جلوی در بایستد و داد بزند پاهایم میلرزند.
به خواهرم گفتم: چرا مارماهیآت سیاهَن؟
– برا اینکه… سیاهن دیگه. مثِ اون سگه.
– کدوم سگه؟
– همون که زبونش لای دندوناش گیرکرده بود.
– اون سگه زیر درخت آلبالو رو میگی؟
– همون که مارماهیخورش کرده بودن.
بعد من رنگم پرید.
یعنی مادر بزرگم گفت: چرا رنگِات پریده بچه؟ خواب زده شدی؟
هنوز هم نمیدانم.
سوسک
شب است
وَ تک چراغ راهرو سوسو میزند.
آنجا کنار درگاه سوسکی ایستاده است
وَ کنارش خواهرم با موهای آشفته و جاروی دستِ بلند ِبابلی.
من از اینجا نگاه میکردم.
خواهرم جارو را بلند کرده و منتظر است تا سوسک تکانی بخورد
من، یا کسی که شبیه من میتوانست باشد
بیخ ِدیوار چسبیده است
مثلِ سایه.
من از اینجا نگاه میکردم.
بعد سوسک یک قدم به جلو میرود
خواهرم هم آهسته قدمی برمیدارد
چراغ و راهرو هم همینطور.
همه چیز با سوسک یک قدم میرود جلوتر
به جز آن سایه.
من از اینجا نگاه میکردم.
ناگهان دستهای خواهرم بالاتر میروند،
کمرش خمیدهتر میشوند و چشمهایش درشتتر
وَ جاروی دست بلند بابلی با صدای نفس ِکوتاهی
محکم میخورد روی سوسک.
دل و جگر سوسک میپاشد به دیوار
به جائی که سایه بود
به جائی که من، یا کسی که شبیه من میتوانست باشد، ایستاده بود.
من از اینجا نگاه میکردم
از پشت پنجرهام در خواب.
خواهرم نگاهی به من انداخت
با لبخندی بر لباناش.
دستی به موهایش کشید و رفت در تاریکی محو شد.
بعد آن سایهی روی دیوار مثل ِآب به پائین سرازیر شد
وَ باقیماندهی سوسک را با خود شست و برد
یا میخواست که ببرد یا…
که دست زنم از پنجره بیرون آمد و شانههایم را به آرامی تکان داد و گفت: غذا حاضر است.
خواب آلود گفتم: چی داریم؟
گفت: دل و جگر.
چه میتوانستم بگویم
دوست
من دوستی را که کنارم ایستاده بود
هنوز در خواب میبینم.
فرز و چابک بود
و شاگرد اول کلاس.
فوتبال خوب بازی میکرد
وبسکتبال را از من یاد گرفته بود.
کنارم ایستاده بود، ولی قرار نداشت
فکر میکردی هرلحظه امکان دارد که برود
نگاهش هم نگران بود.
بعد رفت
وعکسش را جاگذاشت روی سنگ قبرش.
کاش من رفتناش را دیده بودم.
من در خواب که تنها ایستاده باشم
گریهام میگیرد.
از کتاب » کابوس های طلائی «
ایستگاه قلب- خلیل پاکنیا
**
حالا یادم نیست
نور هم افتاده بود روی سکوهای خیس
بند نمیآمد
پا به پای من میآمدجملهها پراکنده میآمدند
پشتهم قطار نمیشدند
در قطرهها دقیق میشود
چیزی که چشم را بگیرد
ریگهای مسیر
به قیر آغشتهاند
استمرار سنگ
در خاکهای شور
خراش میدهند
خطوط اضطراب
در سالهای موازی
از ذهن فلز
با جرقه میپرند
پرنده نیست
پاهای آهنی ندارد
مثل پلهای هوایی
در زمین
پیچ میخورد
نبض میافتد
پایین
در
ایستگاه قلب
اگر فریب نباشد.
از محمود داوودی به وریا مظهر
میدانم در هلسینکی
توی خانهات
بچهات را بغل میکنی
تا از پشت پنجره، پرنده را ببیند
و از دوردست
خیلی دور
بادی سرد میوزد.
**
خوبی ماجرا این است
که ماجرای همه هست
یک روز ِ غروب ِ سنگین ِ طوفانی
در مکان ِ عجیب ِهول آور ِ چهرههای ِ خندان
که تو مخاطباش هستی.
غير منتظر- بهرام صادقی

خيلی خوب ، اما نكته اينجاست كه در اين خانوادهی چهار نفری وضع كمی مغشوش بود: پدر سيگار میكشيد و خاكسترش را روی قالیهای كهنه میريخت، مادر كبدش بد كار میكرد، پسر كه تازه فارغ التحصيل شده بود به كارگاهش میرفت و پولهايش را برای خودش جمع میكرد و دختر كه قيافهی ابلهانهای داشت با چشمهای گشاده و متعجب به هر چيز خيره میشد و زير لب آه میكشيد … و با وجود اين، زندگی میگذشت : صبحها ساعت شماطه آنقدر زنگ میزد كه خاموش میشد و « طاووس خانم » كه در رختخوابش پشت به « ميرزا محمودخان » كرده بود به صدا درآمد و فحش میداد و ميرزا محمودخان هم كه به او پشت كرده بود مثل هميشه جواب میداد: « تو نمیفهمی… تو نمیفهمی… » آن وقت آقای مهندس عصبانی میشد و زير لب میگفت: « من بايد كارم را يكسره كنم . با اين احمقها نمیشود كنار آمد » و « فلور خانم » میكوشيد كه سماور را زودتر به جوش بيندازد و متأسفانه موفق نمیشد، چون قبلاْ آبها را روی آتش ريخته بود .
آقاي مهندس نه رفيق داشت و نه آشنا و نه به اين خيال بود كه زن بگيرد. جوان بود و میخواست كار بكند. فلور خانم را هم در دبيرستان تمام دخترها كنار گذاشته بودند، چون حرف نمیزد و صورتش مثل گوسفند بود و از آن گذشته، از همه چيز تعجب میكرد. ميرزا محمودخان هم حساب از دستش در رفته بود :