**
حالا یادم نیست
نور هم افتاده بود روی سکوهای خیس
بند نمیآمد
پا به پای من میآمدجملهها پراکنده میآمدند
پشتهم قطار نمیشدند
در قطرهها دقیق میشود
چیزی که چشم را بگیرد
ریگهای مسیر
به قیر آغشتهاند
استمرار سنگ
در خاکهای شور
خراش میدهند
خطوط اضطراب
در سالهای موازی
از ذهن فلز
با جرقه میپرند
پرنده نیست
پاهای آهنی ندارد
مثل پلهای هوایی
در زمین
پیچ میخورد
نبض میافتد
پایین
در
ایستگاه قلب
اگر فریب نباشد.