صبح کنار پنجره
صدای تق تق سینیِ صبحانه
از آشپزخانهی پایین میآید
در پیادهروِ پاخورده
حس میکنم
پشتِ درهای باغ
روح نمورِ خاکستری خدمتکارها
ناامیدی جوانه میزند
موج قهوهایِ مه
چهرههای کج و کوج خیابان را به سوی من پرتاب میکند
و از زنی که با دامنیِ گلآلود شتابان میگذرد
لبخندی میدزد، لبخندی بی هدف
که پرپر میزند در هوا
و گم میشود بر بامِ خانهها
تکهای از «صخره»
آنجا که کلام من خاموش است
در سرزمین گیاهان تزئینی
و پیراهنهای سفید تنیس
آنجا که خرگوش چاله خواهد کند
و باز خواهد گشت خار
خواهد روئید گلها بر شن زار
و باد خواهد گفت
اینجا آدمهای شریف و بی خدا
خوب زندگی میکردند
و تنها یادگارشان
خیابانِ آسفالت
و یک هزار توپِ هدر رفتهی گلف