خوبی کارهای وریا مظهر این است که میداند کجا ایستاده، چه در شعرهایش و چه در این اولین مجموعه داستانش، ادای کسی را در نمیآورد، زیر پایش را میبیند و با خیال خودش، خیال میکند. مهم نیست که تا کجا میرود ولی اگر روزی روزگاری ما هم آنجا ایستادیم، در تجربه اش شریک شدیم، این اطمینان هست که پرتگاهی در کار نیست چون پرت نمینویسد. نمیدانم، شاید تازه گی نگاهش باشد به دور و برش. اصلاً خیلی وقتها بهتر است خود داستان را بخوانیم تا این و آن حرفهایی که پشت سر داستان می زنند
غروب از پنجره ی آشپزخانه به پاركينگ نگاه كردم. اتوموبيلی آبی رنگ، اريب پارك كرده بود. گفتم:«پدرسگو ببين، هيچ فكر نمی كنه جای سه تا ماشينو يه جا گرفته.» ما ماشين نداشتيم. سارا آمد نزديك پنجره، كمی از موهای به همريخته اش به لبم خورد. پرسيدم:«میدونی مال كييه؟» گفت:«فكر كنم مالِ طبقه ی سومی يه، همون يارو كه ريش قرمزِ بزی داره» ـ همون كه سبيل نداره؟! ـ ريش داره ـ ريش داره، ولی سبيل نداره ـ هيچ دقت نكردم ـ اگه يه جوون بيستـ بيست وپنج ساله بود حتماً خوب بهش دقت میكردی. درسته؟