- اگر اشتباه نکنم ۱۱ ماه مه بود، یکشنبهی ِآفتابی ِسال ۲۰۰۲، مهمان ما بود، دوستانی که از پاریس با او آمده بودند، رفته بودند در شهر گشتی بزنند، استکهلم را ببیند. ما دور میز نشسته بودیم. من و دوست شاعرم محمود داوودی و شاهرخ مسکوب که از « روزها در راه» می گفت… دیروز هم وقتی در تراس نشسته بودم و روزها در راه را ورق میزدم هوا آفتابی بود.

چهارده ژوئیه ۱۹۸۵
ديشب مهمان بوديم. يکی تازه از ايران آمده بود. بیاختيار حرف میزد، عصبی بود و در شدت هيجان نمیتوانست از پس خودش بربيايد. مثل ماشينی بود که تويی سرازيری گاز بدهند. آنقدر دور برمیداشت تا از نفس بيفتد، نفسی تازه میکرد و از سر میگرفت. داستانهای وحشتناکی میگفت و از تصويری که ترسيم میکرد هر بُن مويی، هر کلمه از … حرفهايش آدم را میگزيد . مخصوصاً وقتی وحشت بمبارانها، تاريکی و انتظار بمب و صدای انفجار را تعريف میکرد. می گفت مردم اسم هواپيماهای عراقی را گذاشتهاند «ايران پيما» برای خودشان بالای سر ما میپلکيدند تا بمبهايشان را بتکانند… دارم جلد آخر شاهنامه را میخوانم. اتفاقاً امروز رسيدم به انتقام وحشتناک پرويز هوسباز از ری، شهر بهرام چوبينه. اول گفت شهر را با خاک يکسان کنيد، وقتی گفتند نمیشود گفت پس يکی را برای مرزبانی آنجا پيدا کنيد که «بیدانش و بدزبان، بسيارگوی، بداختر، سرخ موی، کژبينی، زشت، دوزخی، بدنام، زردچهره، بدانديش، کوتاه، پرکينه، بددل، سفله، بیفروغ، پردروغ، لوچ و سبزچشم و بزرگ دندان و کجرو… » باشد.
پيداکردند و چنين جانوری را بر مردم گماشتند که به گفته خودش از کار بد نمیآسايد، بیخرد و کج رفتار و مردم کش و دروغ پرداز است، و اما شيوه شهرداری چنين موجودی: کندن ناودانها و ويرانکردن بناها، کشتن گربهها و بيچارهکردن هرکس که يک درمی داشت. نتيجه: همه خانهها را به موشان واگذاشتند و از شهر ويران گريختند و «شد آن شهر آباد يکسر خراب».
- همه شهر يک سر پر از داغ و درد– کس اندر جهان ياد ايشان نکرد.
از مهمانی که بر میگشتم از «تروکادرو» گذشتم. آتش بازی شب ۱۴ ژوئيه تمام شده بود ولی مردم بیخيال در ميدان میپلکيدند و ترقه در میکردند و جشن ادامه داشت.از: روزها در راه، شاهرخ مسکوب