تهران – تابستان ۱۳۶۲کلاهش را برداشت و عرق صورتش را خشک کرد. لباسش از پشت نیزار ِسبز نامشخصتر بود. فکر کنم خرچنگها را دید که لحظهای مکث کرد و سرنیزهاش را در آورد و به گمانم تن آهکی خرچنگی را دو نیمه کرد.
بچه که بودم با پدرم در روزهای جشن به تماشای کشتیهای بازمانده از جنگ شهریور میرفتیم. و اگر آنطور که از پشت دکلهای « ببر» و «پلنگ» آن سمت را دیده بودم که سرزمین او بود و درست مثل سرزمین ما بود، او باید خرچنگها را میشناخت و باید میدانست که آنها بر خلاف ظاهر ترسناکشان حیواناتی بیآزاراند.