خانهیِ باد است اين دل
بی دری كه بسته شود هرگز
و پنجرههایِ شيشه شكستهاش
گذرگاهِ باد است و مامن جغدهايی و شبكورهايی
كه آن:
به هُوهُوهُويی و
اين:
با خِش و خِشِ خشكيدهیِ بالهايش
آواز میخوانند
سرخوش خوش میخوانند
سرودِ كُند و بی وقفهیِ ويرانی را
و خانه
خانهیِ باد است، خانهیِباد شدهاست، خانهیِباد
و علفها و هرزه گياه
میرقصند بر در و ديوارش
و بر شكافهایِ سقف و دَرزِساروجش
بخوانيد و برقصيد
دردلِ تاريكی
درونِ تباهی
و اگر مرگ را غيبتی باشد
از دلِ غيبت هم
زاده نمیشود جز:
هرآنچه، كه نيست
در خانهیِ باد
و نترس ديگر، كه نخواهد خواند
جز به هُوهُو هُويی و خَشْ خاشی
و نخواهد جنبيد
جز تارهایِ آويختهیِ در اهتزاز
بی عنكبوتی كه بجنبد
و آنروز، در همان لحظه، من پشتِ پردهیِ عنكبوت بودم
در پناهِ تاريكی
و در كنجِ اتاق
دهانِ بی دندانش را به خندهای بیصدا گشوده كسی
اين حفره پناگاهیست، مردگان را، اشباحِ جامانده را، و ارواح را
ترا به جمالت
كه از ياد نبری ما را
آنجا يكی نشسته كه به كسی نمیماند
يا به چهرهای
– آشنا و ناآشنا ــ
دست درازی برای گرفتن دارد
اما چيزی ندارد كه بدهد
– هيچ
و در دلِ هيچش شمعی افروخته و نشسته به تماشا
اما نه چهرهای دارد
و نه در حفرههایِ خاليش چشمی
– هيچ و هيچ و هيچ
اينجا دارد بارانِ ريزي
از آسمان به زمينِ خالي میريزد
و سوزنهايی سرد را
در مغزِ استخوان فرو میكند
قسم به جمالت كه كوكبهیِ عشق بود
ما را . . .
و بهار، بهارانِ ديْسال و آن سالها؟
و فوجْ فوجِ گنجشكان كه میخوانند و میخواندند
بر شاخسارِ چناران
در خيابانِ پهلوی؟
و برگها سبز بود و سبز میباريد باران
و بهشادی میخواندند بلبلان بر شاخساران
اما اينجا،آبچالههايی، اينجا و آنجا دارد میسازد باران
هر كدام مامنِ خورشيدی سرد و خاكستری
و در خانه
جز بارانِ خاكستر نمیبارد
بهنرمی. بهنرمیِ آهی از سر آسودگی به نيمهشبی خاموش
و سبزه به چه چنگ زند كه بَردمَد
و ببالَد؟
و سبزينهیِ برگها را
به تگرگي كوباند و ريختشان بر زمينِ خيس
اين تندبارِ درهمْبارِ باران