- (بقیه دارد)
از دفترچهی یادداشتِ غلامحسین ساعدی
شب است. داخل یکی از بندها همه منتظر و مضطربند. و این حالت در بندهای دیگر نیز وجود دارد. از داخل راهرو چندین آخوند جوان و همراه هر کدام چند پاسدار. هر آخوندی همراه با پاسداران همراهش به طرف یکی از بندها می روند. آخوندها سلیم و مهربانند و لبخند به لب دارند. در داخل یکی از بندها عدهای خوشحال که گویا امشب خبری نیست. درِ بند باز میشود. زندانیها خود را میبازند. عدهای بلند میشوند و عدهای چمباته میزنند و بعضیها خود را پشتِ سر دیگران قایم می کنند. آخوند جوان با تواضع و مهربانی سلام میکند و به همه لبخند میزند و میگوید:« انشاالله حال همهی برادران که خوبست.» بعضیها لبخند میزنند و سر تکان میدهند. آخوند این گوشه و آن گوشه را میپاید و بعد با انگشت یکی از زندانیها را که شق و رق گوشهای ایستاده است به جلو میخواند و میگوید:« اخوی بفرمایید.» زندانی جلو میرود، همه او را نگاه میکنند و نگرانند. آخوند سری تکان میدهد و در را میبندد. یکی دو نفر از زندانیها به گریه میافتند. زندانی ایستاده « شُکری» است. از هر بند یک یا دو زندانی بیرون میکشند و در داخل راهرو ردیف میکنند. عدهای ترسیده و خود را باختهاند و نمیتوانند راه برونند. چند نفری جسور و نترس هستند. یکی از آنها با چشمهای بسته جلو میرود، انگار که در خواب است. « شُکری» آرام و خونسرد در میان آنهاست. همه پشتِ درِ اتاق میایستند. تک تک آنها را وارسی میکنند و کاغذی در برابرشان میگذارند تا وصیتنامه بنویسند. بعضیها نمیتوانند و بعضیها فقط آخر کاغذ را امضاء میکنند. یک نفر که ضعیف و بیمار است دستهایش بیحرکت مانده و نمینویسد. پاسدار می خواهد به او کمک کند ولی منصرف میشود. دست او را میگیرد و انگشت سبابهاش را به استامپ میزند و پایین ورقه میچسباند.
« حاج آقا وصیتنامهها را جمع کنیم»( وصیتِ شُکری را میخواند: « مدتهاست که بیجهت مرا زندانی کردهاند و تا پای مرگ شکنجه شدهام. نه مرا محاکمه کردهاند، نه جرم مشخص…» بقیه را زیر لب زمزمه میکند…« این مزخرفات چیه ورداشتی نوشتی؟
صدای مرد بلند میشود. وصیت برای کی؟ وصیت برای چی؟ نه چیزی دارم و نه کسی. وصیتنامه را مچاله میکند و میکوبد توی سر پاسدار. پاسدار با پوزخندی او را نگاه می کند و سر تکان میدهد. میگوید:« باشه».
سه پاسدار در راهرو پاچهی شلوار محکومین را بالا می زنند و روی ساق پایشان با ماژیک قرمز اسم و رسمشان را یادداشت میکنند. ( ماشین سلاخخانه آهسته وارد میشود و جایی حوالی دیوار اعدام میایستد.) روی دیوار درشت نوشتهاند: « الله اکبر».
حاج آ قا وصیتنامهها را جمع می کند و اسامی را یادداشت میکند. چهار و دو، شش، شش و چهار ده، و یک یازده. و به دست ماشااللهخانِ راننده می دهد که به دفتر ببرد.
چشمهایشان را میبندند و دستهایشان را میگیرند و میبرند بیرون. ( از دور که زندانیها را میآورند، چند نورافکن قوی روشن میشود و محوطه ی دیوارِ اعدام را روشن میکند.) تلاوت قرآن بدون بسمالله الرحمن الرحیم، با صدای بلند از بلندگو پخش میشود. زندانیهای پشتِ پنجرهها با وحشت به آنها نگاه میکنند. بعد یک آخوندِ گوژپشت ظاهر میشود. دست را بالا میبرد، داد میزند« تکبیر» پاسداران سه بار اللهاکبر میگویند، بعد آخوند داد میزند:« آتش» مراسم اعدام انجام میگیرد. زندانیها میافتند و در خون خود میغلطند. حاجی با کُلت تک تک به کلهی زندانیها تیر خلاص میزند. هر کدام از نعشها را در پارچه یا پتویِ کهنهای میپیچند و در پشت کامیونی که عقب عفب آمده و ظاهر شدهاست روی هم تل انبار میکنند. آخرین جسد، « شُکری» است، او را روی نعشهای دیگر پرتاب میکنند…
برگرفته از: نشریه «الفبا»، پاییز ۱۳۶۵، پاریس.