از تو
تنها
اینها مانده:
بارانی که پنجرهها را میشوید
مخمل صندلی که هر روز ساییدهتر میشود
مهتابی بالای سرت که آنقدر چشمک زد که سوخت
شبپرهای که از صندلیات پر کشید و نشست
بر دستگیرهی کشویی
که هیچکس نمیداند
دو سکهی کوچک در آن مانده هنوز
و مانده هنوز
لکهی ماتی
بر لب لیوان نیمه خالی و
بارانی که میبارد و میبارد
و مانده هنوز
نامات بر لبان من و
لکی بر گلوی من