کلاچ دنده گاز
زوزهی چرخ
دو خط تیره بر آسفالت
چراغ چرخان نور میپاشد.
یک سیگار نیمسوخته
یک عینک شکسته
و چند قطره
روی پیشانی بلندش
جعبه سیاه را پیدا نمیکنند.
یادداشتها
کلاچ دنده گاز
زوزهی چرخ
دو خط تیره بر آسفالت
چراغ چرخان نور میپاشد.
یک سیگار نیمسوخته
یک عینک شکسته
و چند قطره
روی پیشانی بلندش
جعبه سیاه را پیدا نمیکنند.
شیمبورسکا
پیش از ظهر
سرد و مهآلود پیشبینی میشود.
از غرب
یک جبهه باران از راه میرسد
جادهها لغزان
چشمانداز مبهم میشود.
بعد، در طول روز
در اثر یک جبهه گرم از شمال
شاید اینجا و آنجا
هوا صافتر شود.
اما بادهای تند و نامنظم
خبر از توفان میدهد.
شب، ابرها
تقریبا در سراسر کشور پراکنده میشوند.
فقط در جنوب شرقی
احتمال بارندگی است.
کاهش شدید دما
اما فشار هوا افزایش مییابد
روز بعد
به نظر میرسد آفتابی شود
اما آنها که زندهاند هنوز
بهتر است چتر همراه داشته باشند.
از: مجموعه شعر کلون(دو نقطه)
تازهترین کتاب ویسواوا شیمبورسکا
◄میگویند یک بار یک روان پزشک انگلیسی در لندن به یکی از بیمارانش که دچار افسردگی شدید بوده است توصیه میکند که هر شب چیزی از رباعیات خیام بخواند، و بیمار که اتفاقا ایرانی بوده بهتر آن میبیند که به جای ترجمه فیتزجرالد اصل فارسی رباعیات را زمزمه کند، ولی میبیند که افسردگی اش روز به روز شدید تر میشود. این بار در همان شهر پیش یک روان پزشک ایرانی میرود، و او میگوید که منظور روان پزشک انگلیسی اشعار آرام بخش فیتزجرالد بوده است، نه رباعیات حیرت انگیز خیام.
«با صدای مترجم: طاهر جام بر سنگ»
از مجموعه داستان«Hot water Music،۱۹۸۳»
شاعران ِ مدرن
از آن «خلاقیتِ جهانی: مدرنیت»
از «درگیری با برگِ سپید کاغذ»
از چرخشِ موزون و
بی زاویهی واژه
از فراروندگان و پرندهگانِ صریح
از فریبکاران سوررئالیست با
رویایِ کشتی شکستگی به جای زمینِ سفت
چه اندازه شعر، جهانی در برابرت گشاده است،
چه اندازه شعر در قلبات مانده است،
بگو با من، چه اندازه شعر در قلبات مانده است؟
*کفالونی
ماه اوت بود. به سال ۱۹۸۸.
از دور، ایستاده بر عرشه
خطِ سبز را دیدم
مارپیچِ سبزِ جزیرهی ایتاکا.
بوق ِ کشتی شنیدم
آمادهی حرکت
به زیرِ آفتابِ فلج کنندهی ساعت چهار عصر
هر روز از تپه بالا رفتم به دیدنِ ایتاکا
و شعرهای شاعران کهن شنیدم
از میانِ زمزمهی نقرهایِ درختان زیتون. و ایتاکا را به خیال آوردم.
در دهکدههای جزیره، زنان پیر دیدم
در بافتن با پشتکار در نورِ دیرگاهِ عصر
و مردانِ پیر به گفتار همچون ضربهی امواج
صدای مردان پیر را شنیدم (آشنا بود اما نمیفهمیدم)
جلوی درها و دریچهها
در خانههای کوچک سپید،
زیر ته ماندهیِ نورِ خورشید میدرخشیدند. و ایتاکا را به خیال آوردم.
شب با دو دختر اهلِ بارسلون
گوشت بره و سالاد خوردم
طعمِ بدِ شراب رِتسینا چشیدم، و گفتم بله،
بله بیتردید روز بعد سوار کشتی خواهم شد سوی ایتاکا:
قایق به انتظارم بود تا مرا به آن جزیره ببرد
در انتهای سفر.
جزیرهای که در آن لنگر خواهم انداخت.
جزیرهای که همیشه خواستهام در آن لنگر اندازم.
اما صبحِ بعد، از خیرِ سفر گذشتم
تا صبحِ بعد و صبحِ دیگر و روزِ بعد.
هر روز از تپه بالا رفتم
با اتوبوس به روستاها در شکافِ کوه رفتم
صبحها وداع کردم و بازگشتم
و عصرها خیره شدم از فرازِ تپه
به سبزِ زمردین، نورِ ساحلِ مارپیچِ ایتاکا.
شبِ سالِ نو
سی و یکم دسامبر. نیمشب میرسد.
و محورِ سال میچرخد.
چه کردهای؟ چه نکردهای؟
چرا نکردهای؟
با نظم اما بی نظم نوشتهای.
به کارَت چیزی افزودهای اما کارِ بزرگ هنوز مانده است.
بی هیچ فضلفروشی یا شرمِ جعلی به شگفت میآیی،
زیرا تردید نداشتی که موفق خواهی شد،
هرچند با سرِ سودایی راضی هستی:
آنچه در توانام بود کردم.
غلط، غلط اندر غلط، یکی از بیشماران،
شاید این بود (میدانستی، میفهمی)
که به هزارتو رفتی و نه به خانه.
در یک چیز تردید نیست و روشن است برای تو:
با خون نوشتی، هم بدانسان که نیچه میخواست،
و برای تو گوشت همان سطرِ آرتو شد:
«ادبیات را بیش از حد به درون راه نده.»
فریبی در کار نبود: همیشه زیستهای به سانِ محکوم به مرگ،
گرچه شاد میشدی از زیبایی پرندهگان و خورشید
در روزهای جوان
وقتی میخک بر رُز سایه اندازد.
هرگز برنامهی درازمدت نداشتی
چرا که به زیستن باور داشتی
شاد و کوتاه چونان گریزِ کورِ زنبور.
با این همه کوتاه نبود، نه آنقدر کوتاه که تو باورش داشتی.
ببین: دوباره سالی میگذرد،
۱۹۹۵ برای همیشه به پایان میرسد،
و ظاهرِ محور در کوزه از آنِ زنبور است.
قرنِ تو به پایان رسیده است.
خیلیها دارند تو را از یاد میبرند
و چهقدر آدم که تو از یاد نبردهای.
روادارتر شدی در برابر همه
اما هر چه دورتر، دوست داشتنیتر.
هنوز بهتر میفهمی جهانی را
که زیستن در آن نمیدانستی،
و اندوهگینی از آن،
چونان انسانی اندوهگین،
چرا که میخواستی تجربهاش کنی و نه درک.
هوایِ دگرگونی داشتی، ادعا میکنی،
و اگر، اگر راهی تازه میجُستی،
روزنهای به مطلق، پا به آن میگذاشتی. اما کدام؟ و کجا؟
زمان، بی گمان از مِهر، دیگرگونهات کرده است
و بیشتر به ویرانیِ تنات شباهت داری
تا تنِ پرتوانی که با آن رشد کردی
و زمانی به درخت تشبیهاش کردی.
گویندهی رادیو میگوید
«دمی دیگر ساعت نیمشب مینوازد».
ساعتها خمرهی انگور را تُرش میکنند.
چیزِ دیگری نمانده است: خودت را در آغوش میگیری.
مردم ِ پیر
مردمِ پیر غیر قابلِ تحملاند.
اغلب میگویند پیر شدن خود امتیازی است
و تنها با تفاهم و عشق
به پیریشان مینگرند.
با گذشتِ سالها کاستیهاشان را حمل میکنند
چونان شاخههایی که گِلِه از بیبرگی را.
وظیفه میدانند، تحملکردنشان را،
چرا که، فکر میکنند، نمادِ دانش و تجربهاند
چون سروی پر برگ و سبز،
که به راستی چیزی اندک به چشم اندازِ زندگیشان افزوده است.
از قلهی فریبندهی سالهای عمر به پایین مینگرند
و حافظهی زمان و خاک را به یاد میآورند.
چه تحمل ناپذیر، آزارنده، رنج آور،
میخواهند راه بنمایند به جوانان،
گرچه آنان توان و زمانِ گمگشتگی دارند،
کارِ بیهودهشان همین گمگشتگیِ دلخواه است.
مردمِ پیر آنقدرغیر قابل تحملاند
که ما هنوز و همیشه، از یاد میبریم
که دشمن نزدیک میشود، سبقت میگیرد
و خود اندک اندک غیر قابل تحمل میشویم.
چه کسی شعر مرا خواهد خواند؟
?Quem sabe quem os lerá
?Quem sabe a que maõs iráo
Alberto Caeiro
‘O guardador de rebanhos’
به سرِ شعرهای من چه خواهد آمد؟ چه کسی خواهدشان خواند؟
من خواهم رفت، اینگونه است، خواهم رفت، و بعد؟
سرِ تسلیم فرود آوردهام که رفتنیام، همانسان که به دردِ مفصل گردن مینهم،
به قولنجها که تن در هم میپیچانند و به گردشِ ناقصِ خون.
در رمانها، داستانها،
یاداداشتها و جستارها – و شعرهایم چه میدهم؟
در آینده اگر کسی بخواند
پی خواهد برد که با آتشِ خورشیدِ نیمروز بر فراز آفتابگردانها نوشتهام،
با گوناگونیِ بسیار شقایق و بنفشه در گرگ و میشِ غروب،
با فریادِ دردِ ببرِ تیرخورده
به دمی که تله گیرش انداخته است،
با قطرههای خون از سینهی پرستوها
که پروازشان به انجام نرسید.
حالا اما جدی: به زحمتاش میارزید؟
دیگر نمیتوانستیم مثل آن زمانها بنویسیم، در آن سالهای سیاه، وقتی باور داشتیم میتوانیم روح را از آنِ خود کنیم، وقتی باور داشتیم کارِ بزرگ، شدنی است. شعرِ یک نفس با موسیقی و معنای بخشیده از سوی خدایان (چگونه باور نداشته باشیم به آن)، شعر و فرشته، مرد و شکل، از آن ما خواهد بود.
اما وقتی از نزدیک نگاه کردیم به آنچه در طول سالها نوشته بودیم، پی بردیم که پرنده بالهایی بس کوتاه، بس بسیار کوتاه داشت و نمیتوانست بال بزند و ما، بی گمان، به روشنی، نمیتوانستیم بگوییم آنچه را که میخواستیم، که در شعر، جز چند تایی شاعر در هر سده، ما، باقیماندهگان، جلودارِ ارابهی اندیشهی بزرگانیم و با این همه، با این همه، ادعا میکنم که شعر دست کم بسیار چیزها به من بخشیده است: چشم اندازی باز برای پرندگان مهاجر، هنرِ خیالپردازی نقاشی و تصویر در رویا، ارزش نهادنِ ژرفتر به سبکی و کِشآیندی تنِ زنانه، ستودنِ صفِ دکلها در نورِ شامگاه، دیدن درختان انجیر و زیتون در حیات به شبِ آبی رنگ، تا کبودیِ مسیح، چرا که قلمرو خداوندی نزدیک نبود، در درونمان بود.
اما حالا جدی، خیلی جدی، پرسش این است که هر شاعری باید بپرسد: این همه قربانی آیا میارزید؟ این همه زحمت آیا میارزید که کار را وانهیم و زندگی را به پایِ بیهودهگیِ شعر بریزیم؟
*
شبه جزیرهی کفالونی یا سفالونی( Cephallonia / Κεφαλληνία). در شمال غربی یونان و در دریای یونی. جزیرهی ایتاکا تقریبن از شمال شرقی به آن چسبیده است. در جنوب آن، جزیرهای نامسکون به نام «جزیرهی خرگوشها» قرار دارد که تنها خرگوشها در آن میزیند.
◄تکهای از همین رمان با صدای نویسنده.
تهیه و اجرا: طاهر جام برسنگ