Posted on 2009/03/31 by خلیل پاکنیا
اگر خوب فکرکنی، میبینی هیچ چیز نمیتواند انسان را وسوسه کند که در مسابقهی اسبدوانی نفر اول شود.
وقتی ارکستر شروع به نواختن میکند، شور و شوق کسب عنوان بهترین سوارکار کشور بیش از آن است که صبح روز بعد مایهی پشیمانی نشود.
بیشک حسادت حریفان، آدمهایی دغلباز و بانفوذ، به هنگام عبور از میان صفِ بههم فشردهی تشویقکنندگان آزارمان میدهد، آن هم پس از پشت سرگذاشتن آن پهنهای که خیلی زود در برابرمان خالی و خلوت شد و دیگر کسی را جلوی خود ندیدیم مگر معدود سوارکارانی که با جثهای کوچک، یکی دو دور عقبتر از ما، به سوی حاشیهی افق میتاختند.
بسیاری از دوستان با شتاب میروند که بُرد خود را وصول کنند و فقط از کنار باجههایی در فاصلهی دور، سر برمیگردانند و به نشان تشویق رو به ما های وهویی میکنند. بهترین دوستان هم که اصلا روی اسب ما شرطبندی نکردهاند، چون میترسیدند مبادا در صورت باخت از ما دلگیر شوند. ولی حالا که اسب ما اول شده است و آنها چیزی نبردهاند، وقتی از کنارشان میگذریم ترجیح میدهند سربرگردانند و جایگاه تماشاچیان را نگاه کنند.
رقبا در پشت سر، قرص و محکم، روی زینها نشسته اند و به بلایی که به سرشان آمده و این اجحافی که در حقشان رفته فکر میکنند. سپس چهرهای شاداب به خود میگیرند، چنان که گویی قرار است پس از این مسابقهی بچگانه، مسابقه ای جدی آغاز شود.
سوارکار برنده در نظر بسیاری از بانوان موجودی حقیر مینماید، زیرا بیش از اندازه به خود میبالد و نمیداند که با این همه دستفشردنها، خبردارایستادنها، تعظیم و تکریمها، و از دور سلام گفتنها چه کند. در حالی که بازندگان لب فرو بستهاند و گردن اسبهای خود را که اغلب شیهه میکشند، نوازش میکنند.
و سرانجام این که آسمان تیره وتار شده است و اکنون بارش آغاز خواهد شد.
Filed under: فرانتس کافکا، داستان جهان | Tagged: فرانتس کافکا | Leave a comment »
Posted on 2009/03/22 by خلیل پاکنیا
« سنت تمامی نسلهای مرده به مانند کابوسی بر ذهن و مغز زندگان سنگینی میکند. درست در لحظهای که به نظر میرسد مردمان در گیر ایجاد انقلاب در خود و اشیاء پیرامون خود ، و خلق چیزی سرپا جدیدند … اینان مضطربانه ارواح گذشته را فرا میخوانند و نامها، شعارها و لباسهای قدیمی را از آنها وام میگیرند تا واقعه و صحنهی جدید تاریخ جهان را با این زبان قرض گرفته و در این قیافه و هیئت باستانی به نمایش گذارند» کارل مارکس
Filed under: مجید نفیسی، یادداشت | Tagged: مجید نفیسی | Leave a comment »
Posted on 2009/03/17 by خلیل پاکنیا
( چند کلمهای از جدیدترین شکل تفتیش عقاید)
ترجمه: سروژ استاپانیانشما فراک تنتان میکنید، نشان «استانیسلاو»-البته اگر چنین نشانی داشته باشید- به گردن میآویزید، چند قطره عطر روی دستمال جیبیتان میچکانید، سیبلتان را با بطریبازکن میتابانید و این همه را آنقدر سریع و چنان خشمآلود انجام میدهید که انگار فراک را نه بر تن خود که برتن کینتوزترین دشمنتان میپوشانید. و در همان حال، زیر لب غرولند میکنید:
-مرده شور این زندگی را ببرد! نه در روزهای عادی راحتم میگذارند، نه در ایام عید! سر پیری از بام تا شام سگدو میزنم! صد رحمت به پستچیها!
همسرتان«وروشکا» که با اجازهی شما میخواهم او را«شریک زندگی»تان بنامم کنار شما ایستاده است و یکبند ور میزند:
– آقارو! میگوید: «عید دیدنی نمیروم!» آخر این هم شد حرف؟ قبول دارم که عید دیدنی، رسمی بی معنی و ابلهانه است، قبول دارم که انسان نباید مرتکب حماقتهایی از این دست شود ولی اگر جرأت کنی و از دید و بازدید منصرف شوی، از تو جدا میشوم… از خانهات میروم… برای همیشه! اصلاً میمیرم! آخر مگر ما چندتا عمو داریم؟ فقط یکی.. و تو زورت میآید که سال نو را به او تبریک بگویی! یا خواهرزادهام لنوچکا را بگو که آن همه دوستمان دارد و تو… آدم بی شرم، نمیخواهی این افتخار را به او بدهی که به دیدنش بروی! فیودور نیکولایویچ به تو پول قرض داده، برادرم پیتا، ما را دوست دارد، ایوان آندرهییچ تو را سر کار گذاشته و تو!… تو این چیزها را درک و احساس نمیکنی…!
متن کامل در «باغ داستان»
Filed under: آنتون چخوف، داستان جهان | Tagged: آنتون چخوف | Leave a comment »