نیمهشبی دلگیر، که من خراب وخسته
غرق مطالعهی مجلدی عجیب و غریب بودم از دانش از یادرفته
در میان سر تکان دادنها، و گاه به خواب رفتنها، ناگهان انگشتی به در خورد
گویی رپرپهای بود، رپرپهای نرم که کسی بر در اتاقم میزد
زیر لب گفتم: «میهمانی آمده است، و بر در اتاقم انگشت میزدـ
همین و نه چیزی دیگر.»
◄غراب ، ادگار آلن پو