… حکایت خود را گفتم و دلیل ماتم و سیاهپوشی مردم شهر را جویا شدم… چون این سخن بشنید دگرگون شد، لختی ساکت ماند و بعد گفت: «وقت آنست آنچه را که میخواهی بدانی، ببینی …این سخن بگفت و از خانه بیرون شد. او میرفت و من به دنبالش تا از شهر بیرون شدیم و به خرابهای رسیدیم. آنجا سبدی بود که به طنابی بسته شده بود. مرا گفت:» در آن سبد بنشین و بر آسمان و زمین بنگر تا دلیل سیاهی و خموشی آنها را دریابی.»
شاه سیاپوشان
- میدانست که بازجویی میبرندش. اما نه آنطور که فکر میکرد. از راهروهایی که میگذشت پاهایش به آدمهایی خورد، خوابیده یا نشسته؛ نالههایی هم شنید و حتی آن که میبردش پا و گاهی دستی تکان میداد، طوری که او لنگر میخورد. یک بار هم افتاد که دو دست آدمی خفته بر زمین نگهش داشت. با آداب بازجوییشان هم آشنا نبود. در کدام رسالهشان بود که ندیده بود؟ موقع نوشتن بایست پشت به بازجو میکرد و یک بار هم که به بهانۀ پرسشی رو برگرداند دید که فقط دو چشم از سوراخ یک کیسه نگاهش میکند و آن حرفها هم از سوراخی به جای دهان میآمده است. قبا داشت، مطمئن بود. همان جا بود که حکم تعزیر دادند، اما به بهانۀ دروغ او بود که نوشته بود مرادش از عشرۀ مشئومه دهۀ خودش بوده است. نشمرد. همانجا میزدند. کنار همان دالان بی انتها و غرقه در آدمهای خفته و نیمخفته و نشسته و گاه نالان. نشسته و به پشت زدند. ندید کدام میزد. و کدام میشمرد. مگر مهم بود؟ همان دستی بود که کتاب سوزان را حکم فرموده بود یا همان دهان که قتل همۀ مردان قبیلۀ بنی قریطه را حلال کرده و زنان و کودکانِ ِشان را برده کرد. فقط همان دو سه ضربۀ اول کافی بود تا دهان به فریاد بگشاید. از حد تحملش بیرون بود. از پایین چشمبند زیر شلوار راه راه به پایی را دید که قرآنی به دست داشت. میگفت:”ثواب هر ضربه از نماز و روزه بیشتر است.”…..

Filed under: هوشنگ گلشیری، رمان | Tagged: هوشنگ گلشیری | Leave a comment »