- …ازدحام و شلوغی شب گذشته در بالماسکهٔ بالشوی تئاتر، خماری ناشی از باده گساریهای شب عید، میل شدیدتان به افتادن و خوابیدن، سوزش معده پس از پرخوریهای شب گذشته- همهٔ اینها درهم میآمیزد و به هرج و مرج واقعی مبدل میشود و حالتان را به هم میزند… دلتان آشوب میشود،…
ماه: دسامبر 2010
نویسندگان پیشرو ایران- محمد علی سپانلو
کتاب «نویسندگان پیشرو ایران» – تاریخچه رمان، قصه نویسی، نمایشنامه و نقد ادبی در ایران معاصر- در سال ۱۳۶۲ منتشر شد. این کتاب چه در ایران و چه در خارج چندین بار تجدید چاپ شده است. وبلاگ «زبان و ادبیات فارسی» از مدتها پیش تحت عنوان تاریخ ادبیات معاصر چندین فصل از این کتاب را منتشر کرده است. او بخشهایی از کتاب« ادبیات نوین ایران» اثر یعقوب آژند را هم که به همین دوره تاریخی میپردازد باز چاپ کرده است.
شاید بد نباشد همینجا یادی هم بکنیم از دو کتاب دیگر سپانلو،
«بازآفرینی واقعیت: مجموعه ۲۷ قصه از ۲۷ نویسنده معاصر ایران- ۱۳۴۹»و
« چهار شاعر آزادی: عارف، عشقی، بهار، فرخییزدی-۱۳۷۷»
که بعد از سالها هنوز هم خواندنی است.
- ◄سرگذشت نثر معاصر، بخش اول: از دوران مشروطیت تا سال ١٣۰۰
◄سرگذشت نثر معاصر، بخش دوم : از سال ١٣٠٠ تا ١٣١۵
◄سرگذشت نثر معاصر، بخش سوم: از سال ١٣٢٠ تا ١۳٤٠
«نویسندگان پیشرو ایران»- محمد علی سپانلو
◄ویژگیهای نوزایی ادبی در دورهی مشروطه، بخش اول
◄حیات ادبی ایران در دوران رضا شاه، بخش دوم
◄پس از سقوط رضا شاه تا دههی چهل، بخش سوم
« ادبیات نوین ایران» – یعقوب آژند
فتنه – قاضی ربیحاوی
ازمجموعه چهارفصل ایرانی
- کورههای خاموش آجرپزی درنمک تپیده بودند. همهی باریکه راههای نمایانِ دیشب حالا پنهان شده بودند زیرسطح نمک که چشم آدم را میآزرد، حتی دیگر از باریکه راه خودش هم که دیشب دیده بود، اثری نبود. ازسمت گورستان صدای کِل زدن زنها به گوش رسید. زنی تکخوانی میکرد بعد زنهای دیگر به او جواب میدادند. ازآنهمه کوره به غیراز چند کومه درحال رُمبیدن چیزی برجای نمانده بود و اگر میخواستی خبری از شخص زندهای بگیری باید به گورستان میرفتی. رفت.
درد پوچ: مجموعهی صد شعر از چارلز بوکوفسکی- برزو اميرحسينی
گزیدهای از ميان بيش از هزار و سيصد شعر که بین سالهای ۱۹۴۶ تا ۱۹۹۳ در چهارده کتاب منتشر شده است.
«آنها و ما» برگرفته از همین مجموعه است.
آنها در مهتابي
گرم گفتگو بودند
همينگوی، فالکنر، تی. اس. اليوت،
ازرا پاوند، هَمسون، وَلی اِستيوِنس،
ای. کامينگز و چند نفر ديگر.
مادرم گفت: «ببين،
می توانی از آنها بخواهی که ساکت باشند؟»
گفتم: «نه!»
پدرم گفت: «حرف هايشان مزخرف است.
بهتر است شغلی برای خود پيدا کنند.»
گفتم: «آنها شغل دارند.»
پدرم گفت: «مثل شيطان.»
گفتم: «همين طور است.»
در همان زمان
فالکنر تلو تلو خوران وارد شد.
در قفسه يک بطری ويسکی يافت
و بيرون رفت.
مادرم گفت: «عجب آدم وحشتناکی است.»
از جا برخاست
و دزدکی نگاهی به مهتابي انداخت.
گفت: «زنی هم با آنهاست
که به مردها میماند.»
گفتم: «او گِرتِرود است.»
گفت: «مردی عضلات خود را به رخ میکشد
و ادعا میکند که حريف سه نفر است.»
گفتم: «او اِرنی است.»
پدرم گفت: «و او میخواهد مانند آنها بشود.»
و مرا نشان داد.
مادرم پرسيد: «اين حرف درست است ؟»
گفتم: «نه مانند آنها،
بلکه جزئی از آنها.»
پدرم گفت: «بهتر است
يک شغل لعنتی برای خودت پيدا کنی.»
گفتم: «ساکت!»
«چی؟»
«گفتم، ساکت!
دارم به حرفهايشان گوش میدهم.»
پدرم نگاهی به زنش انداخت:
«اين پسر من نيست!»
گفتم: «اميدوارم.»
فالکنر بار ديگر
تلو تلو خوران به اتاق آمد.
پرسيد: «تلفن کجا است؟»
پدرم پرسيد: «برای چه میپرسی؟»
«اِرنی مغزش را منفجر کرد.»
پدرم فرياد زد: «ببين
چه بر سر آدمهایی مانند آنها میآيد.»
به آرامی از جا برخاستم
و به بيل
تلفن را نشان دادم.
◄متن کامل شعرها
سُرسُره- قاضی ربیحاوی(تهران-۱۳۶۳ )
برای مری دارش

…عکس عزیز با پیرهن یقه گرد چین دار درون قابی به دیوار آویخته بود. نیمی از چشم راستش همچنان محو بود در غبار سیاه. با صورتی کشیده و چانهای تیز لبخند میزد و نگاهش به چیزی یا کسی بود که در آن حوالی نبود، دور بود خیلی دور. درست از بالای سر او نوری مهتابی بر او پاشیده بودند. بر سفیدی باریک زیر عکس نوشته بود «هملت. بهارشصت وسه» از مقابل عکس گذشت و به اتاق خواب آشفته رفت…
تابوتی بیسرپوش – بیژن الهی

در آخرین حنجره
من
بادبانهای بیشمار میبینم.
و به هنگام روز
همین امروز
صدای افتادن میوههای رسیده را
بر زمین سرد
میشنوم.
اما هنوز
لغتی به شعر نیافزودهام
که آفتاب
کاغذ را از سایهی دستم
میپوشاند
سوزن
میدرخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم
از زیر درختان ملایمتر
از پی تابوتی بیسرپوش
روانهایم و روان بودیم
و سایه گلی
ناف مرده را
پوشانده ست.