
در آخرین حنجره
من
بادبانهای بیشمار میبینم.
و به هنگام روز
همین امروز
صدای افتادن میوههای رسیده را
بر زمین سرد
میشنوم.
اما هنوز
لغتی به شعر نیافزودهام
که آفتاب
کاغذ را از سایهی دستم
میپوشاند
سوزن
میدرخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم
از زیر درختان ملایمتر
از پی تابوتی بیسرپوش
روانهایم و روان بودیم
و سایه گلی
ناف مرده را
پوشانده ست.
…
و به هنگام روز
همین امروز
صدای افتادن میوه های رسیده را
بر زمین سرد
می شنوم
…
این جا برای من یکی از قفسه های پر بهای کتابخانه مجازی ام است نازنین. چیزی که شاید وقتی در ایران به بهانه کمی آسودن زودتر از تاکسی پیاده می شدم تا برم طبقه بالای کتابفروشی پنجره و اون جا روی زمین بشینم .کتاب ها رو ورق بزنم.
اون شب، زمستون بود و برف می بارید، از پنجره که اومدم بیرون و پیاده به سمت سید خندان راه افتادم صدای خش خش پایی را پشت سرم شنیدم اول برنگشتم بعد که شنیدم صدای پا نزدیک شد و آستین کتم را گرفت وحشت زده برگشتم و دیدم صورتش مثل انار می درخشید دخترک. ترسیده بود. گفت خیال کن من با توام. فقط بر نگرد. تا پل همراه هم می ریم. مسیرت کدوم طرفه؟ گفتم تهران پارس. گفت من زیر پل ازت جدا میشم.
مثل انار بود لپ هاش.تو سپیدی برف شبانه وطنم مانند الماس می درخشید چشماش.
صورتی به زیبایی او ندیده بودم. هیچ نگفتم، حتی سرم را هم نچرخاندم. داشتم ترک خوردنشو می شنویدم. داشتم افتادن این میوه رسیده را بر روی زمین سرد می دیدم.
هنوز بعداز سالها دلم تنگ اون لپ های اناریه خلیل.