دستِ دوم فروشیِ زمان: سوتلانا الکسیویچ
Secondhand Time: Svetlana Alexievich
» من مینویسم، دانهها را یکی یکی از زبان این و آن میگیرم، ذره ذره جمع میکنم کنار هم میچینم حال و روز سوسیالیسم را بازنویسی میکنم. اما پرسشهای من به سوسیالیسم ربطی ندارد. من از عشق، حسادت، دوران کودکی و سال خوردگی، موسیقی، رقصها، مدلهای مو، و… هزاران جزییات زندگی که حالا از رونق افتاده است مینویسم. این تنها راهی است که بتوانم فاجعه را در قالب زندگی روزمره آدمها به روی صحنه بیاورم و تلاش کنم چیزی بگویم، از چیزی سر در بیاورم…»
-خانم الکسیویچ در جستجوی زمان از دست رفته نیست، اما برای پی بردن به زمانی که مستعمل شده است در آشپزخانه دور میز غداخوری، در جشنها و مهمانیها، کنار کیوسکهای سوسیس و آبجو فروشی، تظاهراتها، انجمنهای خانه و مدرسه،اتحادیهها، کنار مردم مینشیند، ضبط صوتش را روشن میکند تا خاطرات از رنگ و رو افتاده مردم را ذره ذره جمع آوری کند. بعد بیست سال بنشیند این را در ۶۵۰ صفحه باز نویسی کند.
-اطلاعات مجانی نمیدهد، محیط داستان را توصیف نمیکند، پُرتره نمیکشد، نام، حرفه و سن افراد را میگوید بعد فقط صداها را میشنویم. داستانهای بیرحمانهای از زندگی روزمره آدمها، از دوران تاریخیِ ستمگری که هنوز ادامه دارد. از قحط سالی میگوید، وقتی مردم برگ و پوست درختان را میخوردند حتی آسفالت میخوردند «خیلیها مُردند، رودهها به هم میچسبید»
– صدای یک زندانی عادی را میشویم میگوید: «چقدر خوشبختم که شما کمونیستها هم عین من اینجا زندانی هستید و درست مثل من نمیدانید چرا و به چه دلیل. دیگری میگوید: « آنها که پنج یا شش سال زندانی داشتتند گاهی از خانه و زندگی اشان حرف میزدند اما آنها که ده یا پانزده سال زندان داشتند کاملا ساکت بودند. کودکانی که در اردوگاه به دنیا میآمدند از پدر ومادرها جدا میشدند، به پرورشگاه سپرده میشدند، جایی که آزار و اذیت خوراک روزانه بود و میشنیدند که پدر و مادراشان دشمنان خلقاند »
– بعد از فروپاشی شوروی در عرض یکی دوسال اوضاع عوض میشود
یکی از این صداها. «.. سال ۱۹۹۱ مادرم به خاطر عفونت شدید ریهها در بیمارستان بستری بود. وقتی به خانه برگشت یک ریز حرف میزد. شب و روز مردم، همسایهها دورش جمع میشدند تا از استالین، قتل کیروکف، بوخارین بشنوند،انگار مادرم قهرمان ملی است. دورانی بود که مردم دوست داشتند افرادی چشم و گوششان را باز کنند. تازگیها باز هم مادرم در بیمارستان بستری شد، فقط پنج سال گذشته بود، اما حالا او تمام وقت ساکت بود، نقشها عوض شده بود. این بار همسر یک سرمایه دار موفق نقش قهرمان ملی را بازی میکرد. همه مات و حیران پای حرفهای او مینشستند. از خریدهایش میگفت، انگشتریهای چنین و چنانِ چندین قیراتی، گوشوارهها، گردن بندهای طلا… هیچ حرفی از گولاگ یا خبرهای ناگوار در کار نبود. گذشته گذشته است چرا حالا باید سر داستانهای قدیمی جر و بحث کنیم؟
-روشنفکران فقیر جعبههای خالی همبرگهای مکدونالد را همچون مدال افتخار در قفسهٔ کتابخانهها گذاشته بودند. نمیدانستند مدت هاست نسل جدیدی از سرمایه داران مافیایی آنها را پشت سر گذاشته اند. دههها بود که دور میز آشپزخانه مینشستند و بحث میکردند باید چکار کنیم و لابه لای حرفها حتی با خبرچینها، شنودها شوخی میکردند»رفیق سرهنگ، خوب گوش کن». اما کشف پول و سرمایه مثل بمب اتم بر سرشان خراب شد و تازه فهمیدند که ایدهای ندارند. «سالهای فقط نشستیم و حرف زدیم.»
– بعد خیابانها پُرشد از سالنهای پرورش اندام، جنایتکاران سابق، لباسهای ورزشی پوشیدند. همانهایی که در اردوگاهها اسرا با جیرهٔ غدایی زندانیهای بیکس و کار تجارت میکردند، قدرتی به هم زده بودند. صدای زنی را میشنویم که به اردوگاهی که در آن اسیر بوده، برگشته است، میبیند آلونکها را خراب کرده اند، کلبههای نو نوار تابستانی ساخته اند. اما گاهی هنگام بارندگی، استخوان دست و پایی از خاک بیرون میزند بعد میشنویم «شاید از گرسنگی دنبال توت فرنگی وحشی میگردد.»
– این بار دوربینهای شبکههای تلویزیونی نیستند که از حوادث تاریخی سیاسی، سرکوبهای استالینی، جنگ، اردوگاههای اسرا،، جنگهای معاصر چچن و آذربایجان، سرمایه داری مافیایی بعد از ۱۹۸۹، فیلم نشان میدهند. این بار آدمهای تکه پار شده، فرسوده حاضر در همین صحنهها هستند که هر کدام زبان باز میکنند و از رنج و دردهایشان، عشق، حسادت، امیدها و ناامیدی ها حرف میزنند .
خانم الکسویچ همیشه پشت صجنه است و بندرت قضاوت میکند اگر هم چیزی بگوید با اما و اگر همراست «بعضی وقتها گمان میکنم که درد و رنج مثل پلی نامریی آدمها را به هم وصل میکند، بعضی وقتها هم از دل سردی و ناامیدی خیال میکنم پلی در کار نیست این مغاکی است سیاه چالی است که آدمها در آن سقوط میکنند.»