«یک پدیدهٔ نوری»
من در حومهٔ شهر زندگی میکنم
و آنها که از راه میرسند از یاد بردهاند
تمام آنچه را که میخواستند تعریف کنند
کاملا خشنود در آلاچیق مینشینند
و در آرامش حرفها و نظرات رد و بدل میکنیم
با چهرههایی که هرچه بیشتر روشن میشوند
تا وقتی که با تعجب و حیرت میبینیم
چیز بیشتری برای توضیح یک مرکز
که دورتر واقع شده، لازم نیست
و نمایان در مقابل آسمان
چون تکهای روشنتر در افق
آنجا که آزادی بیشتر است
اما فاصلهاش را با ما حفظ میکند
*****
«زمستان، جهان و دلتنگی»
روز زمستانی با نوری پریدهرنگ
و ابرها بالاتر، خاموشتر،
نور بین اشیای آشنا در رفت وآمد است.
و تو زیر آسمان قدم میزنی،
هرچه نزدیکتر به آغاز، غریب تر از پیش،
بادها را ببین برمیخیزند، نور جابهجا میشود
آغاز: این تنها چیزی است که نیست
و جهان را این کامل میکند:
همین نور، همین شیی، روزها میآیند و میروند
بادهای رویایی،
شما را قبلا جایی ندیده بودم؟
جهانی است کاملا عادی. میآید و میرود
نزدیکتر و نزدیکتر به معمایی
که از یخِ شب پوشیده است.
سوزنی میتواند به درونش فرو رود.
جغ جغ صدا زیر پاها، جغ جغ میکند:
احساسی مثلِ بودن در جایی خیلی دورتر،
در خراسان یا پرسپولیس شاید، همین ابرها.
گسترده تا بینهایت! شگفتانگیز اینها است
که جهان تا بینهایت گسترده،
و اینجا کنار توست. عجایب اینها است.
در زمستان در امتداد راهی میرفتم
به جایی رسیدم
آنجا ترانه و ترس سرسام آور بود.
*****
«مخلوق»
ده میلیارد پیچگوشتی
اما پیچی نیست
این شکستی است
که ما هستیم،
که تنها چیزی است
که هستیم ما