اتفاق میافتد همانطور که در مترو نشسته است ناگهان با حسی گنگ از جا میپرد، انگار چیزی را جا گذاشته است، در واگنی که باشتاب میگذرد. کیف پولم، تلفنم، کتابم. یک شیی که او را به این جهان وصل میکند. در این جهان پا برجا نگه میدارد. برای لحظهای نمیداند کجاست یا به کجا میرود. حس میکند باید کسی خواسته باشد که او الان اینجا باشد ولی اینطور نیست. خود اوست که جا گذاشتهشده است، فراموش شدهاست.
برای خلاصی از این حالت که مو بر تن آدمی سیخ میکند دست به دامن آن «داس مان- Das Man» معروف میشود: «هستی دارد از خودش فرار میکند» تا ناخواسته همرنگ جماعت شود. عین دیگران خوش و بش کند، عین دیگران این یا آن فیلم را ببیند، این یا آن لباس را بپوشد، در این یا آن ایستگاه پیاده شود. آدمی که دیگر خودش نیست بلکه یکی از دیگران است، به فضاهای عمومی پناه میبرد.
امنیت فضای عمومی روزمره باعث میشود تا مثل خانه خودمان احساس راحتی کنیم و به این طریق از دست اینکه به حال خود رها شدهایم، جا گذاشته شدهایم، خلاص شویم. وای به حال وقتی که این فضا در دسترس نباشد. وقتی که اضطراب سر میرسد و جهان ترسناک و غریب میشود. انگار اولین بار است که این آدمها، این مکانها را میبینی، خانهات به اتاق هتلی گمنام تبدیل میشود. جهان هنور سر جای خود هست ولی به نظر میرسد ارتباطی با تو ندارد. ظهور این اضطراب در جایی که خانه و کاشانه ماست اعتراف تکان دهندهای است بر اینکه ما مسافر این جهان هستیم.
شاید علاقه ما به فضایهای همگون و همشکل، مکانهایی که هرکدام دردی را دوا میکنند ولی هیچکدام کاراکتر خاصی ندارند از همین اضطراب آب بخورد. فرودگاهها، بارهتلها، مراکز بزرگ خرید…،