
دارند سفره عصرانه را جمع میکنند اما نوشیدن کم و بیش ادامه دارد. دو سه شب اول تقریبا همه موافقاند که بهترین کار همین «کار نکردن» است. یکی کنار ساحل نشسته، غرق در امواج «اسپوتی فای» آواز پریهای دریایی را میشنود، لاف میزند، همه گیسوان را طلایی و همه آبیها را بلور میبیند، دیگری درحلقه چند یار وفادار در عرشه کشتی ایستاده، خیال میکند اولیس است، شاد و شنگول برای دیگران دست تکان میدهد، احتمالا دارد در افق «پنه لوپه» را میبیند. آن دیگری، با صندوق یخی نوشابهها روی کولش از راه میرسد، کلاه حصیریاش را راست میکند و کشتیهای اقیانوسپیما را صخرههای سفید سر به فلک کشیده میبیند و احتمالا خودش را هرکول.
نوشیدن شبانه و رویاهای روزانه کم و بیش ادامه دارد اما بعد از یکی دو هفته، تقریبا همه موافقاند که بهترین کار «کارنکردن» نیست. همه دنبال چیز دیگری میگردند. یکی پریهای «اسپوتی فای» را به حال خود رها میکند، میرود تا در همهمهٔ کافههای شهر شریک شود، اولیس و یارانش سبدها را بر میدارند میروند قارچ و توت فرنگی وحشی جمع کنند. هرکول هم، قوطیهای رنگ را برداشته، دارد قایقها را جلا میدهد.
گمانم کنم اگر «سیزیف» هم پنج هفتهای مرخصی سالیانه داشت یا میتوانست در فواصل غلتاندن تخت سنگ خدایان، گاهی گاهی بنشیند و چپقش را چاق کند میتوانست احساس خوشبختی بکند. البته به روایتی خدایان فراموش میکنند که تخته سنگها به مرور زمان سائیده میشوند، سنگ ریزه میشوند و «سیزیف»های حاضر آنها را درجیبهایشان میگذارند و همراه با کارتهای بیاعتباری و قرصهای آرامش بخش هر روز با آسانسور به طبقه بیست و چندم دفتر کارشان میروند و در قله کیفرگاه، پشت میزشان مینشینند و عصرها به پایین دره میغلتند در مبلها و تختهایشان.