بزرگترها هنوز در خلسهٔ شبانه در تختهایشان پیچ و تاب میخورند، جوانترها اما زیر آفتاب جزیره بین دو قایق طنابی کشیدهاند، انگار بازی تازهای کشف کردهاند. روی طناب ادا و اطوار در میآورند و یکی پس از دیگری به آغوش دریا پرتاب میشوند، فریاد خندهها. تنها چیزی که برایشان مهم نیست حفظ تعادل است.
او ناظر است فقط، روی صندلی تاشو لم داده تا آفتاب بگیرد ولی آفتاب او را میگیرد، سرش را گرم میکند تا خیال کند هر آدمی هم در واقع روی بند راه میرود. آرزو دارد بیهمتا باشد اما بیهمتابودن خطرناک است چون هنجارهای موجود را نقض میکند، آنوقت است که بند یا طناب تاب برمی دارد، آدمی فرو میافتد.
* سطری از شعر «محمود داوودی»