این اتفاق هرجا دلش خواست میافتد، در ایستگاه قطار، پشت میزکار، یا وسط صحبت با یار. اتفاقی برقآسا و به همان سرعت که آمده، میرود. اما در همان یک لحظه، هر آنچه که بدیهی بود، بیبازگشت از دست میرود. آدمی به «سرزمین هیچ کس» بدل میشود، جایی که زندگان و مردگان برای مذاکرات سری، دور هم جمع میشوند ، اما فقط زندگان از این دیدار دست پُر باز میگردند.
در این دیدارها هیچ چیز ترسناکی نیست جز درخواستها، واقعا چه میخواهند؟ بهتر دیدن چیزهای با ارزش و چیزهای بیارزش. میبیند چیزهای بیارزش فراوانی او را محاصره کرده است و میبیند چیزهای باارزش فراوانی اورا اسیر کرده است.
اتفاق میافتد که شبح دستش را دراز میکند، اما به چیزی نمیرسد و خبر از روزی میدهد که همه چیز دور از دسترس است: تابستانی که در صدای کاجها گم شد، آفتابی که از اسکلهها و دریاها رفت، شاه بلوطها که در تمام فصول او را قدم به قدم تعقیب میکنند.
گاهی اتفاق میافتاد که شبح از منظری که در آنجا نمیشود دید شنید حس کرد یا چشید، همه چیز را ثبت میکند:
رد وبدل کردن نگاه در ایستگاههای بین راه که در هیچ وصیتنامهای ثبت نیست، اما هرگز از یادها نمیرود. سایههای پشت پنجره، که بدون آنکه به آنها فکر کند از تمام دولتها بیشتر عمر میکنند.
اتفاقی برق آسا و به همان سرعت که آمده، میرود، آنگاه، غرور تعلق به جهان حاضر، مثل بغض در گلو میترکد، نبض میزند، قلب بکار میافتد .
در این دیدارها هیچ چیز ترسناکی نیست جز درخواستها، واقعا چه میخواهند؟ بهتر دیدن چیزهای با ارزش و چیزهای بیارزش. میبیند چیزهای بیارزش فراوانی او را محاصره کرده است و میبیند چیزهای باارزش فراوانی اورا اسیر کرده است.
اتفاق میافتد که شبح دستش را دراز میکند، اما به چیزی نمیرسد و خبر از روزی میدهد که همه چیز دور از دسترس است: تابستانی که در صدای کاجها گم شد، آفتابی که از اسکلهها و دریاها رفت، شاه بلوطها که در تمام فصول او را قدم به قدم تعقیب میکنند.
گاهی اتفاق میافتاد که شبح از منظری که در آنجا نمیشود دید شنید حس کرد یا چشید، همه چیز را ثبت میکند:
رد وبدل کردن نگاه در ایستگاههای بین راه که در هیچ وصیتنامهای ثبت نیست، اما هرگز از یادها نمیرود. سایههای پشت پنجره، که بدون آنکه به آنها فکر کند از تمام دولتها بیشتر عمر میکنند.
اتفاقی برق آسا و به همان سرعت که آمده، میرود، آنگاه، غرور تعلق به جهان حاضر، مثل بغض در گلو میترکد، نبض میزند، قلب بکار میافتد .
Filed under: یادداشت، خلیل پاکنیا | Tagged: خلیل پاکنیا | Leave a comment »