صبحی صادق اما تو هنوز در خوابی. موهایت ریخته روی بالش و دستها آویخته از لبهٔ تخت. مشتها نه بسته نه باز. نمیشود نفسهای تو را شنید ولی نفس میکشی. ابروها، پلکها، گردن تو، همه در آرامشی ضروری. آرامشی که شاید بی آن نمیتوانستیم چند ساعت بعد از جایمان تکان بخوریم.
فقط لبهایت را به آرامی به هم میزنی، انگار داری معمایی طرح میکنی که هیچ وقت نخواهم فهمید. درست در این لحظه، در چهرهات غریبه ی آشنایی ظاهر میشود ، هم خیلی دور و هم خیلی نزدیک.
نمیدانم چرا به این زودی بیدار شدم. بیدار کنار پنجره. پایین در خیابان یکی دو ماشین می آیند و میروند . هنوز صدایی از پیاده رو شنیده نمیشود. هنوز توکاها بر بام خانهها و درختها برای خود میخوانند بی آنکه کسی یا چیزی آوازشان را قطع کند. پارکها و میدان ها خالیاند هنوز.
بعد از لابهلای پردهها روزی که در راه است ظاهر و پنهان میشود. چیزهایی که هنوز ما نمیدانیم چیست، اتفاقاتی که نیافتاده هنوز . حرفهایی که زده نشده هنوز ، بدفهمیهای که هنوز پیش نیامده، خندههایی که هنوز بر لبها ننشسته، نگاههایی که هنوز با هم رد و بدل نشده است.
بیرون اتفاقی منتظر ماست تا بیفتد. آفتاب پله پله بالا میرود تا ساعتی بعد تاریخ روز را اعلام کند. هشتم، پانزدههم یا بیست و ششم. روزی در زندگی ما که هنوز نیامده است و نمیتوان آن را گرفت و بست، اول ما را تعقیب میکند و بعد ناپدید میشود.
تو هنوز در خوابی، شاید در سرزمینهای دور دست، که هیچ وقت به آنجا باز نخواهی گشت. سرزمینهایی در خیال که در لحظهی رسیدن کشف میکنی. اما به زودی رویاها بار سفر میبندند، آدمها از همدیگر خداحافظی میکنند. به بلیطهایشان نگاه میکنند تا ساعت پرواز را کنترول کنند. دیر یا زود اتفاقی تو را به این دنیا، به این اتاق باز میگرداند. دیر یا زود گذرگاهی گشوده میشود، خمیازه میکشی، دست و پایت تکان میخورد، چشم باز میکنی و میگذاری اتاق پُر از وجود تو شود
به این سو و آن سو چشم می چرخانی . ، همه چیز مثل دیشب است اما در عین حال چیز ی تغییر کرده است، روز دیگری در راه است. بر میخیزی و به زندگیات باز میگردی، به آدرس خودت، به داستانی که هنوز در باره آن هیچ چیز نمیدانی. در آرامش خوابیدهای هنوز. خیلی دور خیلی نزدیک.
زیبا بود!
ممنون