گمانم میپسندید شما هم، وقتی که وسط دریا در خواب عمیق شناورید، خدمهای مهربان پیدا شود و شما را در کمال آرامش به ساحل مقصود برساند و بیآنکه بدانید با گرمای تن «ایتاکا» بیدار شوید، بعد از آن همه ماجراها و اشتیاق بازگشت، و سیزدهمین سرود اودیسه را به فال نیک بگیرید، مثل اولیس. لحظه بزرگی نه فقط در جهان ادبیات بلکه در سرگذشت اشتیاقهای بشری به بازگشت. اشکالی هم ندارد اگر الههٔ «آتنا» با تراکم ابرها مدتی فریب دهد شما را، تا بندر و گذرگاهها آشنا را نشناسید. در آغاز، حتی خویشاوندان نزدیک هم شما را نشناسند. اما جهان اسطورهای است هنوز، بعد از مدتی دایره کامل میشود، بسته میشود. انتقامی خونین لازم است تا نظم اشیای به روال سابق باز گردد.
در آستانه جهانی مدرنتر اما، بازگشت دیگری در ادبیات، در کار است. «دون کیشوت»، این شهسوار افسرده اشباح، بعد از شکست در بارسلونا، شمشیرش را غلاف کرده و دارد به لامانچا باز میگردد. صحنه بازگشت در کنار سانچو پانزا، سوار بر آن حیوانهای مردنی، قلب خواننده را درد میآورد چون میداند کسی به پیشواز این بازگشت نمیرود، ساز و دهل نمیزند. برای قهرمان ما در بستر بیماری و مرگ، روشن میشود که رسالت شهسواری و دولسینهآی دلربا، خواب و خیالی بیش نبوده است. سقوط آزاد بر زمین واقعیت. اما این بازگشت ایمان از دست رفته، پر ابهامتر از چرخه ایام اولیسی است. شهسوارما با گذشت ایام، هرگز رنگ ورو نمیبازد. دایرهای در کار نیست تا بسته شود، زیرا او با تیک تاک زمان حاضرپیش میرود.
Filed under: یادداشت، خلیل پاکنیا | Tagged: اودیسه، دون کیشوت |
پاسخی بگذارید