
زیبگنیف هربرت
یک شکاف! – قیصر در خواب چنان دادی میکشد که پَرهای شترمرغِ سراپردهٔ بالای سرش به لرزه میافتد. سربازانی که با شمشیرهای آخته دورِ اتاقش گشت میزنند خیال میکنند که قیصر خواب یک محاصره را میبیند. حالا شکافی در دیوار پیدا کرده است و میخواهد از آنجا برج و بارو را مُسخًر سازد.
در واقع، حالا، قیصر یک هزارپاست که کفِ اتاق میدود و دنبال ذرههای غذا میگردد. ناگاه برفرازِ سرش سَندلِ عظیمی را میبیند که نزدیک است او را لِه کند. قیصر پی شکافی میگردد تا در آن بخَزد. زمین لیز است و صیقلی.
این بود ماجرا . پیشِ پا افتادهتر از رویاهای یک قیصر چیزی نیست.
برگردان: مرتضی ثقفیان