اتفاق میافتد که خواب میبیند با نازنینی در کافهای نشسته است که ناگهان آشنایی قدیمی که زنده نیست از در وارد میشود به طرف پیشخوان میرود آبجویی سفارش میدهد و بعد با لبخندی رندانه به طرف میز شما میآید، انگار هیچ اتفافی نیفتاده، فقط شما را دست انداخته بوده و حالا میخواهد تعریف کند این همه مدت کجا بوده. خیلی هم سرحال است گویی در این غیبت طولانی به او خوش گذشته است.
یک مرتبه احساس میکند تما م ماجرا سوء تفاهمی بیش نبوده، اصلا این طرف نمرده بوده، در سرزمین دیگری بوده، سرزمینی که نمیدانیم کجاست. و درست چند لحظه قبل از اینکه بیدار شود، صندلی را جا به جا میکند تا برای این تازه وارد جا باز کند و بیصبر انه منتظر است ببیند چه دارد بگوید، این همه مدت کجا بوده.
بعضی وقتها فکر میکند سرزمینهایی موقتی، تونلهای مخفی در خودآگاه ما است که در آنجا مردگان و زندگان گاهگاهی باهم دیدار میکنند. هرچه زمان میگذرد بیشتر اتفاق میافتد که مثلا برای چند لحظه رفتگان را در شهر ببیند، آشنایی سال خورده که سریع در گوشهٔ خیابان ناپدید میشود. مادر زن یکی از دوستان که پشت به او ایستاده و به پنجره مغازه نگاه میکند، عمویی، که پشت خط عابر پیاده منتظر است تا چراغ سبز شود و درست همان موقع که دارد دستش را بالا میبرد تا سلامی بکند، احوالی بپرسد یا نامش را صدا بزند یادش میآید و دستش را پایین میآورد، او را صدا نمیزند،
درون دالانهای پرپیچ و خم مغز، اشتباهی، اتصال کوتاهی رخ داده است. اتفاق میافتد که مردهها و زندهها را با هم اشتباه میگیرد.
انگار برای چند لحظه در کنار آنها بوده، به آن دنیای رفته. با گذشت زمان این اتفاقها خیلی عادی میشود چون هم مردهها این سوی مرز بیشتر میشوند و همه زندههای شبیه آنها، با گذشت زمان چهرههای آشنا در دو سوی مرز بیشتر میشوند و بعضی وقتها چیزهایی به یادش میآید که اصلا نمیخواهد به آن فکر کند. اینکه خود او روزی با فرد دیگری اشتباه گرفته شود. کسی لحظهای چهرهاش را پشت پنجره بخار گرفته اتوبوسی، میان مردم منتظر در ایستگاه قطار ببیند، کسی دستش را بالا ببرد تا سلامی بکند نامش را صدا بزند و بگوید با این اتوبوس نرو، بین این مردم منتظر در ایستگاه قطار ناپدید نشو، اما بزودی یادش میآید که نه، این تو نیستی، فقط آدمی است شبیه تو، که هنوز قلبش میزند، خون گرم در بدنش جاری است. کسی خواب تو را ببیند که بازگشتهای و داری کنار پیشخوان آبجو سفارش میدهی و با لبخندی رندانه به طرفشان میروی تا بگویی که داستان از چه قرار است و این همه مدت طولانی کجا بودی.
آقای پاک نیا در این وادی، گیج و سرگردانم