پیچدم توی جاده فرعی که ناگهان جلوم سبز شد، ایستاده بود وسط جاده و چشم دوخته بود به من، به این ماشین، به نور چراغها، نمیدانم. تا آمدم نور را بالا و پایین کنم بوق بزنم در رفت ناپدید شد. آهوی جوانی که در تاریکی شب آخر نوامبر ما را غافلگیر کرد.
به یاد نیکولاس افتادم. چند سال پیش بود. داشتم در جادهای تنگ و تاریک از شانیا به جزیره کرت رانندگی میکردم. داشتیم میرفتیم تا چند روزی کنار دریا باشیم. غروب میشد و روی تپههای اطراف بوته زارهای زیتون آخرین روشنایی روز را میدید. ما هم مثل بقیه رانندهها سرعت داشتیم، خیلی هم زیاد. میخواستیم پیش از اینکه هوا تاریک تاریک بشود به دریا برسیم
درست بعد از یک پیچ بود که چشمم افتاد به یک موجودی وسط جاده و ناگهان زدم روی ترمز. ماشین چند متری پیش ازاینکه به او بخورد ایستاد. سرش بیکلاه افتاده بود روی فرمان موتور سیکلتی قدیمی. ماشین را راندم کنار جاده و به طرف او دویدم. پسر جوانی بود بالای بیست بیست دو سال. پرسیدم «اینجا چرا ایستادی، هر آن ممکن است بروی زیر ماشین» اما او بدون اینکه من را نگاه کند فقط سرش را تکان می داد. «نمیخواهم» ،با صدایی گرفته گفت «میخواهم بمیرم».
سعی کردم او و موتورش را هل بدهم ببرم کنار جاده اما نمیگذاشت بدطوری مقاومت میکرد انگار وسط جاده میخکوب شده باشد. همین موقع صدای نزدیک شدن ماشین دیگری را شنیدم. آخرین سعی را کردم که یک طوری او را بِکشم، پرتاب کنم کنار جاده. وقتی نورافکنهای ماشین از سر پیچ افتاد روی ما، دستهایم را در هوا تکان میدادم تا راننده ما را ببیند و ناخودآگاه آماده میشدم تا اگر او نتوانست به موقع ترمز کند بپرم کنار جاده
وانت باری در چند متری ما ایستاد. چند لحظه ساکت بود و فقط نورافکنها را میدیدم. انگار رانندهٔ هم داشت فکر میکرد چه اتفاقی افتاده است. بعد ماشین را روشن کرد به کنار جاده راند و مردی میان سال از آن پیدا شد. دونفری باهم توانستیم جوان و موتورش را ببریم کنار جاده. یکی از ما به آمبولانس زنگ زد. پسر جوان هنوز همینطور روی فرمان موتورش افتاده بود و هی میگفت «میخواهم بمیرم». چند بار که پرسیدم اسمت چیست، بالاخره با همان صدای گرفته گفت: «نیکولاس، اسمم نیکولاس است»
نمیخواست چیز بیشتری بگوید. منتظر آمبولانس بودیم که بنظر میرسید هرگز پیدایش نمیشود .یک لحظه که حواس ما پرت بود نیکولاس دوباره خودش را پرتاب کرد وسط جاده و با تمام قدرت چسبیده بود به آسفالت. انگار داشت برای چیزی میجنگید اما آن چیزی که میخواست مرگ بود. دونفره از روی آسفالت بلندش کردیم و کنار بوتههای زیتون نشستیم سرانجام آمبولاس رسید و نیکولاس توی همان جاده شانیا به جزیره کرت ناپدید شد، از زندگی ما هم همینطور.
بعد به طرف سواحل کرت راه افتادیم. آرامتر و در سکوت رانندگی میکردیم. تپه زارهای زیتون اطراف ما زیباتر و ترسناکتر شده بود. انگار نور افکنها رازی را برملا کرده باشند مثل ریشههای ناپیدای درختان در شب، که در پیادروی صبحگاهی ناگهان ظاهر میشوند. ریشههایی که ما را به این دنیا وصل میکنند، به دیگران. عمیقتر از آنچه که فکر میکردیم. میبینیم از دست آنها نمیشود خلاص شد.
بعضی وقت ها که هوا تاریک تاریک میشود به لحظهای فکر میکنم که نورافکنها روی ما دونفر افتاد، من و نیکولاس. چند لحظه چند متر شاید، فاصله بود از اتفاقی که نیافتد. آدم فکر میکند یک طوریهایی همهٔ ما همیشه زیر تابش نور افکنها هستیم. لحظههای در زندگی ما هست که مثل لنگر کار میکند- اگر زمانی داریم از آن دور میشویم آن را فراموش میکنیم ناگهان ما را به طرف خود میکشد لحظاتی که در هیچ کتاب درسی نیست و انگار نمیشود آن را یادگرفت. تازه وقتی هم اتفاق افتاد ممکن است فکر کنیم تجربهٔ با ارزشی است، اما درس و سرمشق نهایی نیست.
یک بار دیگر یک جای دیگر وقتی نور افکنها روی ما بتابد وقتی لحظهٔ کم وبیش تعیین کننده سر میرسد میبینیم چقدر تازه کار هستیم. با این وجود وقتی آدم برمی گردد و به جادههای بین شانیا و کرت زندگی فکر میکند دست کم گوش و کنار بعضی طرحها، پروژهها مثل آزادی، همبستگی، روشنتر میشود.
بعضی وقتها، دلتنگ متنهایی میشود که بتوانند با تابش نورافکنها به موقع ترمز کنند. نه برای اینکه کسی را نجات دهند بلکه شاید بتوانند وضعیتی همگانی را به نمایش بگذارند در چند و چون آن تامل کنند. متنهایی، ادبیاتی با درهای باز و در انتظار. مثل اورژانسها نه پارکهای تفریحی یا فروشگاههای تزئیناتی این روزها.
آمبولانسی که همیشه گوش به زنگ نامی آدرسی است. شاید نام تو آدرس تو. کیسهٔ خونی که شاید در رگهای تو باز شود، زنگهای تلفنی که در نیمه شب به صدا در میآید و صدایی غریبه میگوید اتفاق ناگواری افتاده است و باید شتاب کنی.
Filed under: خلیل پاکنیا، خلیل پاکنیا، داستان ایران | Tagged: خلیل پاکنیا |
با سلام و تشکر فراوان آقای پاک نیا
ممنون. لطف دارید