یکی دو هفته پیش در تابلوی اعلانات مجموعهای که در آن زندگی میکند اطاعیهای دید. قرار بود شنبه بازاری برپا شود و برای سفرتابستانی جوانان محله پول جمع کنند. از ساکنین محل خواسته شده بود در انباریهای منزلشان بگردند و وسایلی را که دیگر لازم ندارند، برای فروش به مسئول شنبه بازار تحویل دهند. دید به این بهانه میتواند انباری را هم مرتب کند.
در کارتن اسباب بازیهای قدیمی، آمبولانسی پیدا کرد. آن را برداشت. بدنهٔ آن زنگ زده بود. چند جا، رنگها کنده شده بود، درِ طرف راننده بسته نمیشد، روی سقفش جای آژیر خالی بود. یادش افتاد به زمانی که در محوطه شن بازی کودکان ویراژ میداد، یا آژیرکشان از این طرف اتاق به آن طرف میرفت. دید نه، این آمبولانس دیگر نمیتواند برای نجات کسی بشتابد. اما وقتی آن را روی زمین گذاشت دید چهارچرخش سالم است غژغژی میکند ولی هنوز همان طور با در باز میتواند بچرخد. فکر کرد سی سالی میشود که کسی به آن دست نزده است، تمام این مدت در تاریکی در انتظار این بوده که کسی او را به بازی بگیرد. با لمس فلز سرد در دستش انگار برای چند لحظه زمان ایستاد و آمبولانس او را به چهار سالگیاش برگرداند.
آدمی گذشت زمان را اغلب به طور غیرمستقیم میبیند، در اطرافیان خود، در اشیای پیرامون و نه در چهره خودش. تغییراتی که روزانه جلوی آینه رخ میدهد اغلب چنان لغزنده و آرام است که آن را نمیبینیم، درعوض این تغییرات را در دیگران میبینیم، در کمپشت شدن موی دوستی که چند سالی است او را ندیدهایم. بریدهٔ روزنامهها وقتی کارتنهای انباری را جا به جا میکنیم، در مجلاتی که هم سن وسال خود ما هستند ولی رنگ و رویشان رفته، زرد شدهاند مثل شمایل جا مانده از مقدسین وقتی از موزهها دیدار میکنیم.
دفتر تقویم را ورق میزند. جشن تولدها را میبیند مناسبتها را. نیمه شبِ شنبه، هشت فوریه در چهل سالگی خوابیده و یکشنبه صبح در پنجاه سالگی بیدار شده است. این طور نیست که در این مدت اتفاقی نیفتاده باشد. میبیند روزها، ورقهای تقویم سر جای خودشان هستند و در تمام این مدت وجود داشته است با این وجود از خود میپرسد چه بلایی سر بعضی روزها آمده است، کجا رفتهاند. یاد حقه بازها میافتد که در پس کوچه های پایتختهای اروپایی، تاس یا توپ کوچکی را زیر لیوانی این دست و آن دست میکنند و هر چقدر هم با دقت حرکت دستها و توپ یا تاس را دنبال کنی باز سرت کلاه میرود و توپ یا تاس ناپدید میشود. وقتی آمبولانس را برداشت فکر کرد شاید او هم یکی از این حقههای خیابانی است که دور از چشم ما مثل آدمها بزرگ میشود به وسایل و دستگاههای گوناگونی مجهز میشود، آمبولانس واقعی میشود سوارش میشویم و راه میافتد و ما را به جایی که نمیدانیم کجاست میبرد.