شبهای یکشنبه معمولا مترو زیاد شلوغ نیست ولی امشب مثل همیشه نیست. تظاهرات به حمایت از کسانی که در حمله راستها در مالمو زخمی شدهاند، پایان یافته و جمعیت به طرف «اسلوسن»، نزدیکترین ایستگاه مترو در حرکتاند. در واگن ها جای نشستن نیست.
ظاهرا وقتی سوار مترو میشویم در مکانی عمومی هستیم اما انگار بیشتر افراد جای دیگری هستند. یکی دارد با حرارت با دوستش با عشقش صحبت میکند. یکی انگار هنوز توی شرکت است، دارد خرید و فروش میکند، یکی فیس بوکش را به روز میکند. پیامی کوتاه میفرستد، یکی موسیقی گوش میکند، تکه فیلمی میبیند، روی مسابقه ای شرط بندی میکند. دروغ چرا، یکی دو نفر هنوز هم از این هوشمند به عنوان تلفن استفاده میکنند و آن وقت، جسته و گریخته، جزئیات گفتگوی اداری یا قرار و مدارهای خصوصی را میشنوی.
انگار بیشتر افراد پنبه در گوش کردهاند. پنبههایی که هرچه زمان میگذرد سخت تر میشوند، گوشیهای ریز و رنگارنگ که نمیگذارد صدای دیگران را بشنویم، صداهای دور و بر ما. صدای معتاد شفایافتهای که با کارت شناسایی روی سینهاش سعی میکند مجلهٔ «حال و روز ما- استکهلم» را بفروشد. صدای گداهای رومانیایی که از»سون الون» فقط همین لیوان خالی قهوه نصیبش شده تا آنرا بچرخاند شاید صدای افتادن سکهای را بشنود. صداهایی که همراه باد در ایستگاهها سوار و پیاده میشون ، چهره هایی که همراه باران به پنجره ها میخورند. بیشتر نگاه ها خیره به صفحه موبیل هاست، میدان دیدی محدود. دیدگاهی به تنگی قاب همین هوشمند نرم و حرف شنو که اسیر چرخش دستها و انگشتهای روزگار است.
رسیدیم، این هم ایستگاه تو، پیاده میشویم. خانمی که فریب هوای نیمه بهاری این روزها را خورده، با گلدان کوچکی در این دست و روشنایی موبیل در آن دست، در نیمهٔ تاریک این تکه راه جنگلی، بی خیال ما، خرامان خرامان میرود . میگویم نگاه کن، یاد «نوستالژیا»ی تارکوفسکی نمیافتی، وقتی طرف، شمع روشن در دست، در استخر نیمه پر، راه میرود و به دیوانهٔ توی فیلم، قول داده تا آخر خط، شمع خاموش نشود و گرنه دنیای زیر و رو میشود.
زنده … گی