همین طور که کنار پنجره نشسته است به ساعتها، اتاقها، پنجرههای مختلفی که کنارش نشسته است فکر میکند. همیشه کنار پنجرهها و کم و بیش همین فنجان قهوهها که پُر و خالی میشوند.
بعد به بیرون نگاه میکند. همیشه همان و همیشه تازه. پنجرهٔ درون که به صفحهٔ کاعذ یا مانتیور باز میشود و پنجره واقعی، همدمی شفاف و خاموش، که به بیرون باز میشود. پنجرهای که او را به دنیای دیگری وصل میکند، از دنیای دیگری جدا میکند.
حالا به خیابان نگاه میکند. گاه پُر رفت و آمد،گاه متروک .آدمهایی که از پیاده روها میگذرند در افکار خود فرو رفتهاند و تقریبا هیچ کس به بالا، به پنجرهها نگاه نمیکند. چه رسد به این پنجره.
حالا مرد عینکی را میبیند که با چوب زیر بغل در پیاده رو راه میرود. باید ۶۰ سالی داشته باشد آهسته و با احتیاط قدم بر میدارد. به نظر میرسد هنوز عادت ندارد به کمک این چوب راه برود. شاید اولین روزش باشد.
هم زمان که دارد فکر میکند چه اتفاقی برای این آدم افتاده است مرد عینکی چوب زیر بغل را جا به جا میکند انگار میخواهد بپرد، از پنجرهای به پنجرهای دیگر وارد شود. حالا به زمین خوردن، شکستگی استخوان، گچ گرفتگی پای مرد عینکی، فکر میکند و انگار این خود اوست که دارد با چوب زیر بغل راه میرود.
او را میبیند که در راهِ خانه است در را باز میکند چوب زیر بغل را در راهرو میگذارد پشت میز آشپزخانه مینشیند تا خستگی پیاده روی را از تن به در کند و از پنجره، بیرون را نگاه کند شاید کسی را بیند که در پیاده رو قدم میزند و برای چند لحظهای دنیا میشود همین پنجرهها و آدمها.
پنجرهها، ادمها و چوبهای زیر بغل.
بعد از همین پنجره، ادامه را میبیند، تابلوهای روی دیوار راهرو را، نوری که به اتاق پذیرایی میتابد. نیمههای پنهان را میبیند، پیرمرد را جوان و جوان را پیر میبیند. غمگین را خوشحال و خوشحال را غمگین میبیند. آدمِ سرحال را بیمار و برعکس…
شاید فصل مشترک همه داستانهای آدمی همین دیدارها باشد. جایی که آشناها و غریبهها همدیگر را میبینند. چوب زیر بغل دیگران برای چند لحظه مالِ من یا شما میشود. بعد از پشت میز بلند میشود پنجره را باز میکند و بادهای آخر پاییز همراه با باران چهرهاش را خیس میکند.
Filed under: یادداشت، خلیل پاکنیا، خلیل پاکنیا، داستان ایران | Tagged: خلیل پاکنیا |
پاسخی بگذارید