هوس میکنیم سرچشمه این آبشار جنگلی را پیدا کنیم. از کوره راهی بالا میرویم. به باریکه راهی کوتاه میرسیم که شیب تندی دارد اما بعد صاف میشود. هم سفر یونانی با کوله بار خدایان به صخره تکیه میدهد، ریشهٔ درختها را چنگ میزند. به جلو، به بالا نگاه میکند. من بیخدا هم میترسم اما ناخودآگاه به عقب، به پایین نگاه میکنم، زیر پایم را امتحان میکنم. به او هم میگویم به صخره تکیه نده، زیر پایت را ببین. هردو در جزیرهای به دنیا آمدهایم.یکی اینجا یکی آنجا، اما انگار سر بزنگاه، لبهٔ پرتگاه، خدایان خاکی یا هوایی، چشم اندازهای متفاوت، یاری نمیکند، باید دست به دامن یکدیگر شویم. نوعی حافظهٔ جسمانی به داد هر دو میرسد.