گارسون که آمد طرف میز، پیرمرد همانطور که داشت هامبرگر نیمه پزِ خون آلود را میبرید نمیدانم آبجوی چندم را سفارش داد و با لهجهٔ غلیظ گوتنبرگی به گپ زدن با رفیقش ادامه داد. تاکید روی حرف آخر کلمات، آهنگ خاصی به جملات میداد و حواس آدم را جمع میکرد. نمیشد نشنید، به رفیقش میگفت ببین: «ما قوانین را وضع میکنیم تا اجتماع از هم نپاشد، این اصل اولیه تمدن است. اما به این معنا نیست که همه طرفدار قانون هستند، آن هم نه همهٔ قوانین، آن هم نه یک شکل. این قوانین نوعی توافق اجتماعی است بعد میرسیم به اصل ثانویه تمدن یعنی وجدان فردی که مقدم بر قانون است. گاهی وجدان دستور خلاف قانون صادر میکند خُب باید اطاعت کنیم اما در عین حال بپذیریم که قانون را شکستهایم و اصل اولیه میگوید باید مجازات شویم، عالی است، قبول میکنیم و گرنه اجتماع از هم میپاشد. مجازات دریک اجتماع سالم، بهایی است که آدمی میپردازد چون حرف وجدانش را بیشتر از قانون قبول دارد، اینطور نیست؟» به اینجا که رسید بلند شدم رفتم بیرون سیگاری دود کنم. وقتی برگشتم پیرمرد داشت تکهٔ آخر هامبرگر را به چنگال میکشید، پرسید هوایی تازه کردی نه؟ گفتم هم آره هم نه، راستش رفتم تابلوی دم در را نگاه کنم چون حرفهای شما حواسم را پرت کرد ،گفتم شاید کافه را اشتباهی آمدهام. خندید و جملهای گفت شبیه ضرب المثلهای خودمون: «همانطوری که با خوردن گوشت گاو، آدم گاو نمیشود با خواندن کتاب هم عاقلتر نمیشود». دیده بود وقتی رفتم بیرون سیگار بکشم کتابم را روی میز جا گذاشتم.
با خوندن کتاب هم آدم عاقل نمی شود… نه، یه مشت آدم کتاب زدهً قانونمند با وجدان، از آب در اومدیم … خوب بود