هنوز چند نفری پراکنده، این گوشه و آن گوشه در لابی هتل نشستهاند مینوشند و گپ میزنند. مرد میان سالی کنار میز ما نشسته است. واکینگ هیکل با پیشانی بلند. کُت و شلواری شیک دارد. ته لیوان ویسکی روی میز جلوی اوست. اگر چانهاش درازتر بود میشد گفت شبیه «پیتر استورمارهٔ» خودمان است. لیوان را با ظرافت بالا میبرد. شاید لیوانهای آخر را مینوشد تا بلند شود و به اتاقش برود. پاهایش را دراز کرده، پیداست عادت دارد جای دیگران را اشغال کند. احتمالا همیشه با فرست کلاس سفر میکند.
یکی از گارسونها به طرف میز او میآید. دختری هیجده بیست ساله با قیافهای معمولی اما دوست داشتنی. تعجب میکنم چرا اینقدر نزدیک مرد ایستاده است. جملاتی به انگلیسی رد و بدل میشود اما صدای موزیک نمیگذارد درست بشنوم.
استور ماره با ته لهجه هلندی یا آلمانی میگوید:
– آی ویل پی یو وری وری ول
تاکید خاصی میکند روی کلمه «وری» که هم نگران کننده است و هم اطمینان بخش. احتمالا ادامه صحبت است
-نمیتوانیم جای دیگری برویم؟
دختر خانم از میز دور میشود انگار «پیتر استورماره» را نادیده میگیرد میرود پشت پیشخوان و با همکارانش پچ پچ میکند. به نظر میرسد هنوز پیش خانواده زندگی میکند. بعد از چند لحظه به سر میز «استورماره» برمیگردد. مرد میان سال پیشنهادش را تکرار میکند:
– آیم اِ وری وری ریچ مَن.
– یس آ ناو
حالا صدایش گرفتهتر است کمی مست است شاید. اما با ملاحظه حرف میزند. از همسرش میگوید که چقدر خوب و مهربان است و ادامه میداد «اما همه چیز بیمعناست. دلم میخواهد احساس….» بقیه جمله در موزیک جینگل بلز محو میشود. نمیشنوم دخترخانم چه میگوید اما دارد دقیق به مرد گوش میکند.
– دیس ایز وری کومپلیکیتد.
این آخرین جملهای است که میشنوم پیش آنکه صورت حساب را بپردازم و بیرون بزنم
.
تا «گونگزتردگوردن»، نزدیکترین ایستگاه مترو راه زیادی نیست. در ورودی مترو هم مرد میان سالی نشسته است انگار دو سه تا ژاکت زیر این کاپشن رنگ و رو رفته پوشیده، چون سرش به نیمه تنهاش نمیخورد عصایش را جا به جا میکند بعد دستش را دراز میکند. حالتی در چهرهاش هست که ناخودآگاه سلام میکنم
انگار در لباس مبدل است. روی کیسههای گدایش نوشته «من مالک فروشگاههای تعاونی هستم». موهای بلندش، از زیر کلاه سرخ بابانوئل پریشان روی پیشانی افتاده است چشمهای کم و بیش ماتش ما را دنبال میکند انگار میخواهد مخفیانه به قصر باز گردد تا از ربایندگان پنولوپه انتقام بگیرد اما تا آن وقت در پناه عصایش سکهای از مستهای آخرشب طلب میکند.
آتنا و عصای جادویش کجاست تا طراوت جوانی را به او باز گرداند. کجاست او تا بر فراز دریاها پرواز کند و نیروی مبارزه را به او باز گرداند، تا همه چیز را دوباره سر جای اولش باز گرداند.