روزهایی که در خانه نشسته بود و کاری نداشت عادت داشت فاصلهٔ کوتاه میز کار و آشپزخانه را ده بیست بار هی برود و برگردد. وقتی میخواست فنجان قهوه را پُر کند، دست شویی برود غذایی بخورد، نامههای پستچی را بردارد از پشت میزش بلند میشد هفت هشت متری در اتاق پذیرایی قدم میزد مبلهای را دور میزند، بدون آنکه بداند دارد کجا میرود چکار میخواهد بکند. عادات روزانه است که در دل تاریک ناخودآگاه جا خوش کرده است.
این بار که از پشت میز بلند شد احساس مشخصی به یادش آورد که خیلی وقتها پیش همین کار را کرده است. نه اینجا نه حالا، وقتی که قدش هنوز به میز نهارخوری نمیرسید. میز ارجی که یک پایش میلنگید، خال خالی شده از زنگ و رنگ که از ارج افتاده بود و در بازار کهنه فروشان، بازار صفای احمدآباد نظر پدرش را جلب کرد بود، شاید میخواسته ببیند غذا خوردن پشت میز مثل کارمندهای سرِ لین چه مزهای دارد. نیروی خاطره او را از دست عادات روزانه بیرون میکشد.
یا وقتی که خسته از همین رفت و برگشتها، دور زدنها، دراز میکشد روی تخت تا چرتی بزند و میخواهد قطرهای آرامش بخش در چشم بچکاند، چشمش میافتد به سقف و احساس مشخصی میگوید خیلی وقتها پیش هم همین کار را کرده است. یک مرتبه سقف بلند اتاق میآید پایین، کوتاه میشود. خوشخواب ایکا، تخت سه طبقه آهنی سینگ سینگ میشود غلتی میزند پنجره و پرده هارا ببیند اما انگار پردهها بال درآوردند و رفتهاند.کرکرهها میلههای سلول میشوند بعد از خودش میپرسد هم بندیها حالا کجا هستند چکار میکنند.
توضیح سادهای دارد. خاطرههایی که در دل تاریکی جا خوش کردند فرصت طلباند منتظرند اتفاقی بیفتد تا با احساس و روان روزمره آدمی قاتی شوند. توضیح بدی نیست شاید هم کمی قانع کننده باشد اما این توضیح نمیتواند مانع شود در همان لحظه فکر نکنی شریک تجربهٔ ای بودهای که خوشبختانه مدتی بعد از یاد میرود
برای آقای پروست این ظهور ناگهانی خاطرهها شادمانی شدید به بار میآورد. مثل وقتی که در باغ قصر گرامانت پایش به سنگی گیر میکرد و یک مرتبه با تونل زمان به ونیز پرتاب میشود. احساسی که به طرز معجز آسایی پروست را به جایی پرتاب میکند که ترس و هراس روزانه وجود ندارد. اما برای او وقتی که قدش به میزنهارخوری نمیرسد، خوشخواب ایکا تخت آهنی میشود نه تنها احساس شادمانی در بر ندارد بلکه افسردگی بیشتری به بار میآورد تازه بعد هم انگار یکی در گوشش میخواند یک بار جستی ملخک دوبارجستی ملخک…
بلند میشود میرود لیوان شرابی شربتی شیری مینوشد و یاد فیلم شب پیش، یاد آقای «پل جیاماتی» توی «barney’s version»میافتد وقتی که حافظهاش از کار افتاده، هنوز مثل آدم رفتار میکند اما پس و پیش زمان را از دست میدهد. چون نیروی حافظه است که به تجربههای ما نظم و ترتیب میدهد معنای درونی خاطرهها را به معنای بیرونی زندگی وصل میکند.
بدون نیروی حافظه بدون خاطرهها آدم دوباره همان زبان نفهمی میشود که بود، چون زبان بیمعنا میشود تماساش با اجتماع قطع میشود. آن وقت فردیت آدم کامل کامل میشود چون تمام تمام بعد اجتماعیاش را از دست میدهد. مثل کامپیوتری که تمام برنامههایش پاک شود به درد اسقاطی هم نمیخورد.
اما همینها خاطرهها، همین ناظم عظیم حافطه میتواند شمشیر دو لبهای باشد و آدم را از تجربههای تازه محروم کند اگر حواسمان جمع نباشد زیاد گرفتارش شویم مثل آقای پروست بیمار میشویم جشنهای مجلل و مهمانیها هم که در کار نباشد دست کم از دیدار نازنینها، دوستان و رفقای باقی مانده، دور میافتیم