سوار که شدم دیدم باز «سیدنی پواتیه» پشت فرمونه، گفت بشین همین جلو، عید پاکه و اگه شانس بیاریم اتوبوس تا آخر خط دربست مال خودمونه، گفتم سیدنی گرسنمه، این وقت شب توی مسیرت رستورانی هست که باز باشه گفت باز میخواهی رفیق نیم راه بشی.
نزدیکای»وگا» یه نیش ترمز زد گفت چراغاش خاموشه اما چار تا تقه بزن به اون پنجرهای که بالاش پرچم وایکینگ هاس درو باز میکنه، یه کم سوت و کور امشب اما غذاهاش بد نیست یادته نره بگی رفیق سیدنی ام اومدم برای شام آخر و گرنه تحویلت نمیگیره…
دیدم میز کنار پنجره خالی است رفتم و نشستم. چیزی که نظرم را گرفت تابلوهای قدیمی رنگ روغن نبود که روی دیوار آویزان بود و از شکار حیوانات حکایت میکرد یا رنگ پریدگی و بی حالی گارسون که لیست غذا را گذاشت روی میز و رفت، فضای غریب اینجا بود، انگار همه منتطر بودند بینند «چه کسی برای شام میآید؟»
خانوادهای سه نفره دور میز روبرو نشسته بودند، آرایشی دقیق چشمان درشت زن را زیباتر کرده بود، پاشنههای بلند چوبی کفشها از زیر پیراهنی سرخ و پرچین بیرون زده بود. کُت چرمی مرد یکی دو شماره از او بزرگتر بود. پسرکی تین ایجر با موهای کوتاه و روغن زده بین زن و مرد نشسته بود. انگار هرسه نفر یک راست از آرایشگاه برگشتهاند دور این میز نشستهاند و در سکوت غذا میخورند.
بعد آکاردئون را دیدم روی صندلی خالی کنار آنها ایستاده بود. این خانواده کوچک ارکستر شبانه مجلس بود. بعد خیال کردم احتمالاً در یکی از گتوه های حومه زندگی میکنند سوار قطار شدهاند از ایستگاههای تاریک مارس بدون بلیط گذشته اند تا به اجرای امشب برسند
چند لحظه بعد تقریباً هم زمان باهم بلند شدند قاشق و چنگالها را کنار بشقاب گذاشتند رفتند جلوی سالن، آواز خواندند و نواختند. زن پشت میکروفون، آکاردئون در آغوش مرد و پسرک با پاهای لاغرش از کیبورد کوچکی صدا در میآورد . بعد از اجرا برگشتند دوباره نشستند پشت میز و به شام خوردن در سکوت ادامه دادند
در میان پرده بود که دیدم زن دستش را گذاشته روی پیشانی و فشار میدهد مثل آدمی که میگرن دارد، درست وقتی که میخواست دوباره بلند شود برود پشت میکروفون آهی کشید. به خودم گفتم چندین نوع آه کشیدن در دنیا هست شاید درست نباشد همه را به یک نام بخوانیم. دلم میخواهد آه کشیدن امشب را «آه پیش از آواز» بنامم.
ساز و آواز که تمام شد میخواستم برایشان دست بزنم اما هیچکس دست نزد. غذایم که تمام شد بلند شدم رفتم کنار میز ارکستر و به رومانیایی گفتم:»مولتومسک پنترو موزیکا»، ممنون برای موسیقی. با تعجب نگاهم کردند بعد بلند شدند به نوبت، یکی پس از دیگری با من دست دادند.
وقتی داشتم میرفتم طرف ایستگاه برگشتم و برایشان دست تکان دادم . ایستاده بودند و دست تکان میدادند اما مطمئن نیستم در تاریکی مرا میدیدند.