مرد درِ عقب را باز کرد، سوار شد، به انگلیسی گفت: «سلام.» و در را آرام بست. بویِ الکل پیچید تو فضایِ تاکسی.
تاکسیمتر را روشن کردم و پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «هتل اُروپا.»
لهجۀ آمریکایی داشت. چهرهاش از تو آینه پیدا نبود.
هتل اروپا دو خیابان آنطرفتر بود. فکر کردم یا زیاد نوشیده، یا چون هوایِ آخرِ پاییز سرد است و از اولِ شب، این بارانِ ریز بنا کرده به باریدن، ترجیح میدهد با تاکسی برود؛ وگرنه، پیاده، پنج شش دقیقه بیشتر راه نبود.
تلفنی، از رستورانِ روبرویِ کلیسایِ جامع تاکسی خواسته بودند و من هم چون همین دور و برها بودم، این مسافرِ آمریکایی نصیبم شد که حدس زدم باید همسن و سالِ خودم باشد و حالا هم که مسیر اینقدر نزدیک بود، کرایهاش چیزی نمیشد. آن شب، این سومین مسافرِ مسیرنزدیک بود که از بداقبالی نصیبم شده بود.
◄متن کامل .
Filed under: ناصر زراعتی، داستان ایران | 1 Comment »