- ..خانههای مسکونی کارگران شرکت نفت دوتا در داشتند، یک در که سمت حیاط خانه بود و به کوچه باز میشد، در دیگر رو به یک باغچه که در حدود پنج متر در پنج متر بود، دورتا دور هر باغچه حصار سیمی کشیده شده بود و تمام دیوارهای حصار سیمی زیر انبوه شمشاد تبدیل شده بودند به دیوارهای سبز پررنگ صاف و شفاف. باغچه دری هم داشت که رو به میدان بزرگ چمن بود، عصر تابستانها مردم روی چمن پشت باغچههای خود مینشستند به اختلاط و عصرانه خوردن، بچهها هم در آن حوالی توپ بازی میکردند، و اینطور بود که مردم نمیگذاشتند شاخههای شمشاد دور میلههای در باغچه بروید و ساقههای پیچ در پیچ مانع باز و بسته شدن در بشوند…
دسته: داستان ایران
فتنه – قاضی ربیحاوی
ازمجموعه چهارفصل ایرانی
- کورههای خاموش آجرپزی درنمک تپیده بودند. همهی باریکه راههای نمایانِ دیشب حالا پنهان شده بودند زیرسطح نمک که چشم آدم را میآزرد، حتی دیگر از باریکه راه خودش هم که دیشب دیده بود، اثری نبود. ازسمت گورستان صدای کِل زدن زنها به گوش رسید. زنی تکخوانی میکرد بعد زنهای دیگر به او جواب میدادند. ازآنهمه کوره به غیراز چند کومه درحال رُمبیدن چیزی برجای نمانده بود و اگر میخواستی خبری از شخص زندهای بگیری باید به گورستان میرفتی. رفت.
سُرسُره- قاضی ربیحاوی(تهران-۱۳۶۳ )
برای مری دارش

…عکس عزیز با پیرهن یقه گرد چین دار درون قابی به دیوار آویخته بود. نیمی از چشم راستش همچنان محو بود در غبار سیاه. با صورتی کشیده و چانهای تیز لبخند میزد و نگاهش به چیزی یا کسی بود که در آن حوالی نبود، دور بود خیلی دور. درست از بالای سر او نوری مهتابی بر او پاشیده بودند. بر سفیدی باریک زیر عکس نوشته بود «هملت. بهارشصت وسه» از مقابل عکس گذشت و به اتاق خواب آشفته رفت…
تله – ناصر زراعتی
تاکسیمتر را روشن کردم و پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «هتل اُروپا.»
لهجۀ آمریکایی داشت. چهرهاش از تو آینه پیدا نبود.
هتل اروپا دو خیابان آنطرفتر بود. فکر کردم یا زیاد نوشیده، یا چون هوایِ آخرِ پاییز سرد است و از اولِ شب، این بارانِ ریز بنا کرده به باریدن، ترجیح میدهد با تاکسی برود؛ وگرنه، پیاده، پنج شش دقیقه بیشتر راه نبود.
تلفنی، از رستورانِ روبرویِ کلیسایِ جامع تاکسی خواسته بودند و من هم چون همین دور و برها بودم، این مسافرِ آمریکایی نصیبم شد که حدس زدم باید همسن و سالِ خودم باشد و حالا هم که مسیر اینقدر نزدیک بود، کرایهاش چیزی نمیشد. آن شب، این سومین مسافرِ مسیرنزدیک بود که از بداقبالی نصیبم شده بود.
◄متن کامل .
از ميان یادداشتهای روزانهی يک دانشجوی ساکن اميرآباد- نادر ابراهیمی
باد، باد مهرگان… نادر ابراهیمی
- … میگويد: نه، اينها به جايی نمیرسند. اگر تاريخ خوانده بودی میدانستی. حرف از همان موج نابهنگام است و کثافتهايی که در پيش میراند. ديدهای؟ در جويی، تازه آب انداختهاند، آب میآيد و تمام ماندهها و کثافتها را برمیدارد و جلوی خود میراند. شايد آن کثافتها، برگهای خشک، تف و آب دماغهايی که توی جوی انداخته شده، اين طور نشان بدهند که مقدماند و پيشتاز و فرمانده و اين جور حرفها. اما، کشک. خودشان خوب میدانند که چه خبر است. اصل موج است و علت موج. اصل حرکت است و علت حرکت.
- من قانع نشدهام، اما فکر میکنم اگر انصاف داشته باشم بايد قانع بشوم. بعد فکر میکنم اگر قانع بشوم حتماً انصاف دارم. البته قانع شدن خيلی مشکل است. آدم مجبور است بزند زير حرف خودش و از حرف ديگری دفاع کند. اين مشکل است ديگر. آدم زحمت میکشد، کتاب میخواند، زور میزند، فکر میکند و عقيدهای پيدا میکند و يکی از راه میرسد و میگويد: زکی به عقيدهات. آدم جوشی میشود. مگر عقيده مفت است که آدم عوضش کند و زيرش بزند. نه … بايد بروم يکی ديگر را پيدا کنم و مسئله را برايش مطرح کنم. البته اول بايد جوابهايی هم برای هماتاقی سابق خودم پيدا کنم. و پيدا هم میکنم. حتماً….
کربن ۱۴- محمود داوودی
این شعر تازه نیست قبلا خوانده بودم و خوشم آمده بود از ریتم شعر و لکنت سطرها. حالا که نگاه میکنم میبینم فضایش شفافتر شده است. ربطهای شعر که بیشتر زبانی بود حالا انگار یک جوری با زمانه هم ربط دارد. شاید به خاطر رنگ سبز یا شاید به خاطر کانونها و قلمها یا نه شاید به خاطر درهای باز باز باز.
«باغ در باغ»
مردم در فضا هستند. برای همین نمیبینند روزی را که میگذرانند. مردم پرچمها، تمثالها و هالههای نور میبینند. فرهیخته یا شاعر نیستند که خُرده ریزها را ببینند که به طرز غریبی سرنوشت سازند. زبان وقتی ناکار است از وصف سادهی برگ هم برنمیآید چه رسد به سرنوشت بشر، و سرنوشت روایت میشود با زبان منحط. این زبانی که بیشترین مایهاش را از فرهیختگان و شاعران میگیرد. از گردآمدهگان در میدان. نقابها
استراگون: اهه … از این ور و آن ور، چیز مهمی نبود.
آها، حالا یادم اومد، ما دیشب همش در بارهی هیچ موضوع خاصی مزخرف گفتیم.
حالا تقریباً نیم قرنی میشه.
کربن ۱۴
محمود داوودی
همه جا
روشن و شفاف و خیلی شفاف
حتی زیر نور ِخیلی شدید آفتابِ ظهر
که پایین میآید
دنبال خواهند کرد خواهند رفت خواهند دید
البته به سادگیی نوشتن
یا هدایتِ هواپیمای جنگی نیست
خیال هست
در دور دستها چشم انداز
در ساحل ِ شنی
با فاحشهها و معادلات بانک
آرامشی طولانیتر
تا آدم در گوشهای دنجتر
و آدم باید هی به حافظه بسپارد
خُرده ریزهای اضافی جایی در گونی با نظامی قدرتمند
زنجیری قفلی یا شمشیری در هوا چرخان لازم
نیست
شاید
ولی لازم است آدم وقتی
از روی شنهای پرداخته با منطق دقیق ریاضی عبور میکند
و زیر سایهای
شاید دو متر در نیم متر
شاید دو متر در نیم متر
میایستد
شاید
باید حساب دقیق را با منطق معاملات حساب کند
تا سایهها بلندتر از صفر ِ ابدیت نشوند
گامها سریعتر از هنگام که زمان دارد
داخلاش یا توی ِ درونش به اندازهی گامها
بیشتر یا زیادتر
یا زیادتر از بیشتر
نشود
بماند ته ماندهی چیزها عقیدهها
که خبرنگاران و شاعران رفیقانه تقسیم میکنند
در کانونها
انجمنها
اتحادیهها
بلندگوها
مذاکره تا هنگام که زمان به صفر ِ پایان نرسیده
و عقیدهها و چیزها هنوز جا میگیرند و سطرها
دراز میآیند و میگذرند از دلِ هم تا حساب ِدقیق
کتاب تازهی روشن روشنتر تا همه
وقتی اجتماع هستند و یکی را از آنجا
به صفرِ پایان میرسانند
که بعد
از زیر سایهی حساب شدهی معاملات
اظهارلحیه دقیقاً در ساختارهای هوایی
همینطور که از چپ به راست میغلتند
ته ماندهی عقیدهها و چیزها را
رو به راهِ اجتماع کنند
کپهی باستانیی سنگهای افتخار
در گونی
مثل ورقهای پاره پاره پاره
مثل آدمها با حرفها یکجا در سطرهای
این جا
یا از آنجا بر دارند
جای خاطره و حافظه
جا به جا کنند
زمان و عقربهها را
با شنهای ساحل ِ فاحشهخانهها
و عشقها که ابدیت هنوز آن دور
در تقویم ِ نزدیک ِ انزال ِ مرگی در راه
با این
تهماندهی باقیماندهی گونیی سطرهای از جایی
حس
حسها
ورای احساسات با نبض ِ مرگ
تا خبرنگارها و شاعران به خلبانها عاشق شوند
خلبانها تیربارها را بارها فرو کنند
تا آرامشی
بر ساحل شنیی فاحشهها
دوشیزهگان خانههای خوب شوند
تیربارها بارها فرو شوند
با صدایی از گوشهی پنهان ِ حسرت و تمنا با هالههای سبز
شمایلها در شب با نور بمبها
زیر پرچمها
کانونها
نون و القلم
در انفجار ِ قلب ِ کبوترها
موجهای حسرت و تمنا
تا رسیدن به ساحل هرجایی
در سطرهای سبزِهالههای آویزان بر درهای باز
باز
باز
باز
رو به خاطرهی
سرشارتر از سرشاری
حافظهی صفر
سطرهای سنگ
دیدار با شاعر(داستان)- روبرتو بلانیو، نیویورکر دسامبر ۲۰۰۸
- نیویورکر ۲۲ دسامبر ۲۰۰۸
ترجمه:علی لالهجینی
- سال ۱۹۹۹، پس از بازگشت از ونزوئلا، خواب دیدم مرا به آپارتمان اِنریکه لینِ شاعر میبرند، در کشوری که میتوانست شیلی باشد و شهری که میتوانست سانتیاگو باشد، فراموش نفرمایید که شیلی و سانتیاگو روزگاری شبیه به جهنم بود، شباهتی که، درلایهی زیرین شهرِ واقعی و شهرِ تخیلی، همیشه به قوت خود باقی خواهد ماند. البته میدانستم لین مرده است، ولی وقتی به من پیشنهاد کردند مرا به دیدار ایشان ببرند بیدرنگ پذیرفتم. شاید فکر کردم دارند با من شوخی میکنند، یا شاید معجزهای رخ داده است. ولی شاید فقط فکرنکرده بودم یا این پیشنهاد را بد فهمیده بودم. به هر رو، ما به ساختمانی هفت طبقه با نمای زردِ کمرنگ و باری در طبقهی همکف وارد شدیم، بار ابعاد چشمگیری داشت، با پیشخوانی دراز و چندین اتاقک، و دوستان من (هرچند به نظرغریب میرسد که آنها را دوست توصیف کنم؛ اجازه بدهید فقط بگوییم دوستداران، کسانی که پیشنهاد دادند مرا به دیدن شاعر ببرند) مرا به اتاقکی راهنمایی کردند، و لین آنجا بود…متن کامل در باغ داستان
یادداشتهای یک ابالی و یک لاابالی- یارعلی پورمقدم

◄ موزه هنرهای معاصر، کارلسروهه، آلمان
◄ یادداشتهای یک ابالی(شهروند کامرانیه)- یارعلی پورمقدم
◄ یادداشتهای یک لاابالی(بازگشت بهخانه)- یارعلی پورمقدم
پ.د.اف، برگرفته از نوشتا.
خوابیدن و آنگاه در خواب دیدن- عنایت پاکنیا
- برای کامران
در راه بودم. پیاده به سمت هودینگه میرفتم. ابری بود آسمان مثل بیشتر وقتای اینجا اما هیچ نگران باران نبودم. داشتم میرفتم سراغ کامران. انگار نه انگار که کامران در هامبورگ است انگار که او همینجاست در استکهلم.
نمیدانم ناگهان از کجا کیم و استینا سر راهم سبز شدند. هر دو لباس جشن به تن داشتند و خیلی خوشحال به نظر میآمدن. تا رسیدند با خنده و تقریباً با همدیگه گفتن:»ما داریم میریم مراسم پایان ترم تو نمیآی؟» بعد استینا نزدیکتر آمد:»بعد جشن من و تو باهم برمیگردیم خونه». باورم نمیشد. بعد یه مدت روزهای خالی با خبرهای سیاه این بهترین چیزی بود که میشد برام اتفاق بیافته. دستمو انداختم دور شانههای استینا و هر سه راه افتادیم طرف آموزشگاه. توی مسیر انگار یادم آمد که من هیچوقت با این دو همکلاس نبودم، اصلاً این دو همدیگرو نمیشناسند. کیم را من از جایی دیگر میشناختم با استینا هم مدتی در یک کتابفروشی همکار بودم. اما حالا هیچکدام این چیزها، نه دیدنشون اینجا توی راه، نه جشن پایان ترم، هیچ برام عجیب نبود. فقط میدانستم به خاطر استیناست که قبول کردم بروم جشن….متن کامل در« باغ داستان»
گفتگو با مهشید امیرشاهی- استکهلم اوت ۲۰۰۸

◄گفتگو با مهشید امیرشاهی ( استکهلم، اوت ۲۰۰۸) – فایل صدا–
به مناسبت بازچاپ کتاب اول از رمان چهار جلدی «مادران و دختران«
◄تکهای از همین رمان با صدای نویسنده.
تهیه و اجرا: طاهر جام برسنگ
کارت پُستال سیاه- برای کامبیز بزرگنیا
گاهی اتفاق میافتد
داریم میرویم یا نشستهایم
در مهتابیِ تابستان
کنارمان شاخهای خشکیده
رو به رویمان بسته به اینکه کجا باشیم
و اتفاق
میافتد
*۲*
پنجرهها را میبندند
پردهها را میکشند
قاب عکسها را بر میگردانند
مینشينند
مینشينند و میگذارند سکوت اتاق را پر کند
ناگهان
باران روی شيروانی
دستیست نامریی
که طبلهای قبيلهای مرده را به صدا در میآورد
*۳*
اتفاق میافتد که در ميانهی زندگی مرگ میآيد و
قوارهی آدمی را اندازه میگيرد. اين ديدار
از ياد میرود و زندگی ادامه میيابد. اما کفن
در سکوت دوخته میشود.
۱. «چند صحنه»، محمود داوودی
۲. شعر اندوه «طبلهای قبیله مُرده»، مرتضی ثقفیان
۳. تکهای از « کارت پُستال سیاه» توماس ترانسترومر، ترجمه: خلیل پاک نیا
تایریسیاس در «سرزمین ویران»
آنتولوژی مدرنیسم
ملکم بردبری، جیمز مک فارلین
انتشارات پنگوئن
یادداشت زیر بخش کوچکی از مقالهی جیمز مک فارلین است. متن کامل آن، تحت عنوان«وضعیت ذهنی مدرنیسم» با ترجمه خانم فرزانه طاهری، در«کارنامه»های شماره ۲و۳، سال ۱۳۷۷، منتشر شدهاست. «آنتولوژی مدرنیسم» در دانشکدههای ادبیات در سوئد به عنوان یکی از منابع اصلی و معتبر در زمینهی مدرنیسم تدریس میشود. ترجمه و بازنویسی این تکه خوب خواندن متن اصلی است و نه بیشتر، تکههایی از «سرزمین ویران»، گزیدهی شهرهای تی. اس. الیوت را به آن اضافه کردم تا شاید متن بهتر درک شود.
«باغ در باغ»
Modernism 1890-1930 / edited by Malcolm Bradbury and James McFarlane
ISBN: 0-14-013832-3
London : Penguin Books, 1991, cop. 1976
تایریسیاس
- در «
سرزمین ویران
- »
من تایریسیاس،
که نابینا هستم و میان دو زندگی میلرزم،
من پیرمردی
با پستانهای چروکیدهی زنانه،
میتوانم در ساعت ِبنفش
زمان ِشبانه را
ببینم که در راه خانهاست
و ملاحان را از دریا به خانهاست
…
تایریسیاس، گر چه نابینا است، اما میتواند در ساعت ِبنفش ببیند، یعنی در آن لحظهی یگانهای که روز و شب هویت جداگانه ِخود را از دست میدهند و با هم یکی میشوند. میخواهد بگوید که چشم ِبینا با بینایی ِواقعی یکی نیست. چشم ِبینا پدیدههای زندگی را جدا از هم میبیند. یعنی آنها را به مجموعهای از چیزهای مجزا و بیرابطه، کاهش میدهد. یعنی همان کاری که مادام سوسوستریس میکند
…
او که میگویند عاقلترین زن اروپا هم هست
دستی ورق ِشوم دارد .
گفت، این ورق ِتوست، دریانورد ِمغروق فنیقی.
(نگاه کن، چشمهایش اینک مرواریدند!)
و این بلادونا،
بانوی صخرهها،
بانوی وضعیت.
این هم مردی با سه پاره چوب، و این هم چرخ،
و این تاجر یک چشم،
و این ورقِ سفیدی که می بینی بر دوشاش،
چیزی است که من
رُخصت ِدیدناش را ندارم .
یعنی اینکه فقط بگوییم «این… و این… و این … و این…» یعنی همانکاری که این فالگیر شهیر با آن دسته ورق ِشوماش میکند. شهرتی هم به همزده، چرا که میتواند با روشنبینی خود، غیبگوییاش را چنان هدایت کند که فقط بر اشیایی که در میدان ِدید ذهنیاش هستند، متمرکز شود. و ارتباط آنها را با میدان ِدید وسیعتری، ــ که میتواند معنا و اهمیت این اشیاء را کاملتر کندــ قطع میکند.
«دیدن » باچشم ِبینا، یعنی توجه کامل به هر چیز به طور جداگانه، و ندیدن آنچه در حول وحوش آن میگذرد. اما بینایی تایریسیاس از جنس دیگری است. برای او که در ساعت ِبنفش به تماشا نشسته، این نیروی بازشناختن اشیاء ـ که برای انسانهای عادی این همه مهم است ـ هیچ اهمیتی ندارد. برای او زوال و جلال، جدایی ناپذیرند. همهی تختها، یک تختاند و همهی عشقورزیها، کردارهایی هستند عین هم، بی هیچ افتراقی. او به تمایز عقل سلیم میان مرگ و زندگی اعتنایی ندارد. جمعیت ِروان بر پل ِلندن را، رژهی مردهگان میبیند. میان گذشته و حال فرقی نمیبیند. و به وقت سلامکردن به کسی در زمان حاضر، او را چون فردی که در کِشتیهای مایلی، همسفرش بوده، صدا میزند
روزی زمستانی در مهای قهوهای،
انبوه ِمردم بر پل ِ لندن روان بودند،
انبوه!
گمان نمیکردم، مرگ این همه را از پای انداخته باشد..
…
آنجا آشنایی دیدم. صدایش کردم،
استتُسون!
تو که در مایلی تو کِشتیها با من بودی!
جسدی را که پارسال در باغچهی خانهات کاشتی،
جوانه زد
شکوفه میدهد امسال
یا سرما خراب کرد خوابش را؟
مراقب سگ، دوست انسان باش،
با پنجه قبر میشکافد و مرده گور به گور میکند !
…
تایریسیاس برخلاف مادام سوسوستریس که ملاح فنیقی، تاجر یک چشم، و انبوه مردمِ منتظر را، آشکارا همچون افرادی جدا از هم میبیند. همه مردان را یک مرد، و همهی زنان را یک زن میبیند و حتی همین تمایز زن و مرد را، در وجودِ( مونث و مذکر) ِخودش، از بین میبرد
«سرزمین ویران» میخواهد بگوید که نابینایی تایریسیاس را نباید فقط به شکل منفی تفسیر کرد. درست است که از نیروی مثبتی که ما دید ِکامل مینامیم محروم است، اما نابینایی ِ بینای او، منطقی مدرنیستی دارد. منطقی که بعد در کل ساختار شعر « سرزمین ویران» عریان میشود.
در سال ۱۹۳۵، در رمانی از الیاس کانهتی به نام کورکنندگی یا خیرهکنندگی، نظری غیرمنتظره در این زمینه ابراز شد. قهرمان این رمان، که استاد مطالعات شرقشناسی است، به طور اتفاقی این موضوع را کشف میکند که قدرت دید ِکاملِ بینایی، اصلیاست کیهانی. او وقتی میبیند که وسایل پُر دنگ و فنگ اتاق خواب، که زنش در کتابخانهی او گذاشته، نمیگذارد حواسش را جمع کتابها و پژوهشهایش بکند، یاد میگیرد که چشمبسته راهش را از میان قفسههای کتابها پیدا کند. کتابهایش را « کورمال کورمال» انتخاب میکند. گرچه انتخابهایش در مقایسه با چشمِ بینا، خطاست اما نتیجهی کار، او را به حیرت وا میدارد. خوشحالش میکند و تحت تأثیر قرار میدهد.
ارزش مجاورت، همجواری تصادفی، بخت ِخوش مییابد و این گفتهی رولان بارت را به یادمان میآورد که فکر با همکناری کلمات ظاهر میشود، و « این بخت ِخوش ِکلامی، … میوهی رسیدهی معنا را میچیند…»
شاید تصویر جالبی باشد ولی نمیخواهیم الیوت را تصور کنیم که کورمال کورمال کنار قفسههایش راه میرود، دنبال ِکتاب شکسپیر خود، کتاب میلتون یا دانتهی خود، میگردد و به جایش کتاب راهنمای پرندگان شرق آمریکای شمالی یا انحلال پیشنهادی ِنوزده کلیسای شهر، یا کتابهای دیگر را بیرون میکشد، که هر کدام چیزی غیرمنتظره به سرزمین ویران افزودهاند. نکته این جاست که قهرمان ِرمان، در این جستوجوهای ماجراجویانه در کتابخانه، اصلی فعال را در کار میبیند؛ در این نوع نابینایی ِبینا، راهی کشف میکند تا چیزهایی را که به نظر میرسید کوچکترین ربطی به هم ندارند، به هم ربط دهد. نابینایی ابزاری میشود که با آن میتوان از پس زندگی برآمد. قهرمان الیاس کانهتی به این نتیجه میرسد که « نابینایی سلاحی است علیه زمان و مکان، و هستی ما نوعی نابینایی عظیم و بیهمتاست. همجواری چیزهایی را ممکن میسازد که اگر همدیگر را میدیدند امکان پذیر نبود.»
نابینایی او، چون نابینایی چشمان ِلبریز از اشک یا درد، یا نابینایی آنها که چشم فرو میبندند تا شاید خواب ببینند یا عشق بورزند یا بمیرند، نیست. نابینایی از زیاددیدن است، از نگاه کردن به دل ِروشنی.
…
چشمام سیاهی رفت. میان مرگ و زندگی بودم،
هیچ نمیدانستم،
آنجا که نگاه کردم به دل ِروشنی ،
به سکوت .
دریا خالی و ویران
…
آوی، داستان- عدنان غُریفی
آوی
عدنان غُریفی
چند مترِ آخر را مثل یک دُلفین زیرآبی آمد.
وقتی که کنار استخر سرش را از آب بیرون آورد، تند تند، اما بیصدا، شروع به نفس نفس زدن کرد.
میدیدم چقدر ظریف است اما ظرافتهایش دخترانه بودند.
نفساش را، به نوبت، از دهان و بینی کوچکاش بیرون میداد و تو میکشید.
دهاناش کوچک بود و او هم کوچکترش کرده بود، عین ِ ماهی.
من نگاه کردم به پرههای دماغش که باز و بسته میشدند.
جز نفسزدنش، بقیه حرکاتاش همه آرام بودند. اول با یک دست، یک طرف، و بعد با دست دیگر، طرف دیگر موهایش را ازروی صورت کنار زد و من توانستم چشمهای سیاه مضطربش را ببینم.
هنوز چند لحظهای از رسیدنش به حاشیهی استخر نگذاشته بود که یک غول، جداً یک غول هلندی هم رسید و شروع کرد به نفیرکشیدن.
طول ِاستخر را با ضربهی پروانه آمده بود، چه پروانهای!
خیلی تند نفس نمیزد، اما همان نفسزدنهای کمی سریعتر از عادیاش و سرو صدای آن، نفسزدنهای کبوتروار دحترِ ژاپنی را پوشاند.
متن کامل در «باغ داستان»
مکارهی رفاقت- کوشیار پارسی
پاییز. باران، آفتاب و برف گه گاهی. زیبا: آمیزهی فصلها. تنها شکوفه نیست و غنچه. برگها که تک تک، با پروازی مثل پروانه، از شاخهها جدا میشوند، آذین ِ فکرهای پاییزیم هستند. پاییز در آمستردام.
بیست سال زیبا در جنوب زندگی کردهام. توی روستا. آدمها یکدیگر را میشناختند و با روی خوش به هم سلام میکردند. سگشان در جلو یا پشت سر. چه کسی جلو میرفت؟ در روستا، سگ. در شهر، آدم.
تخیل همیشه در برابر ِ واقعیت، قامت ِ کوتاهی داشت. مراقب هستم از آن چیزی نگویم. با این همه مهم است نام ببرم، به ترتیب.
یازده ماه است که در آمستردام زندگی میکنم. پایتخت، جایی که همه چیز در آن روی میدهد. جایی که آدمها گشاده رو ترند. باهوشتر. زیباتر. جایی که آدمها در راهاند، مثل کارگرانی که در گذشته چون گروه پشه سوی کارخانه میرفتند. این جا به انتظار ِ سقوط بودم. همانگونه که افلاتون گفته بود. سقوط ِ اخلاقی پیش از سقوط ِ مادی. هیچ زمانی نتوانسته این نظر را پس بزند. با اینهمه دیگر به انتظار ِ سقوط نیستم.
تو اتاقم نشستهام. از ایستگاه مرکزی، با مترو پانزده دقیقه راه است. دوتا خانهی بلیط. راستش سیاه سوار میشوم. شانس گیرافتادن کم است. اگر نشد، درمانده نگاه میکنم، انگار بی خبر بودهام. لهجهام هم کمک میکند. اما این راه حل نیست. راه حل ِ واقعی را باید بیرون از خودت بجویی. بگذار از دوازده سپتامبر سال دوهزار و یک بگویم. پاییز.
متن کامل در «باغ داستان»