Posted on 2010/12/25 by خلیل پاکنیا

…ازدحام و شلوغی شب گذشته در بالماسکهٔ بالشوی تئاتر، خماری ناشی از باده گساریهای شب عید، میل شدیدتان به افتادن و خوابیدن، سوزش معده پس از پرخوریهای شب گذشته- همهٔ اینها درهم میآمیزد و به هرج و مرج واقعی مبدل میشود و حالتان را به هم میزند… دلتان آشوب میشود،…
Filed under: آنتون چخوف، داستان جهان | Leave a comment »
Posted on 2009/03/17 by خلیل پاکنیا
( چند کلمهای از جدیدترین شکل تفتیش عقاید)
ترجمه: سروژ استاپانیانشما فراک تنتان میکنید، نشان «استانیسلاو»-البته اگر چنین نشانی داشته باشید- به گردن میآویزید، چند قطره عطر روی دستمال جیبیتان میچکانید، سیبلتان را با بطریبازکن میتابانید و این همه را آنقدر سریع و چنان خشمآلود انجام میدهید که انگار فراک را نه بر تن خود که برتن کینتوزترین دشمنتان میپوشانید. و در همان حال، زیر لب غرولند میکنید:
-مرده شور این زندگی را ببرد! نه در روزهای عادی راحتم میگذارند، نه در ایام عید! سر پیری از بام تا شام سگدو میزنم! صد رحمت به پستچیها!
همسرتان«وروشکا» که با اجازهی شما میخواهم او را«شریک زندگی»تان بنامم کنار شما ایستاده است و یکبند ور میزند:
– آقارو! میگوید: «عید دیدنی نمیروم!» آخر این هم شد حرف؟ قبول دارم که عید دیدنی، رسمی بی معنی و ابلهانه است، قبول دارم که انسان نباید مرتکب حماقتهایی از این دست شود ولی اگر جرأت کنی و از دید و بازدید منصرف شوی، از تو جدا میشوم… از خانهات میروم… برای همیشه! اصلاً میمیرم! آخر مگر ما چندتا عمو داریم؟ فقط یکی.. و تو زورت میآید که سال نو را به او تبریک بگویی! یا خواهرزادهام لنوچکا را بگو که آن همه دوستمان دارد و تو… آدم بی شرم، نمیخواهی این افتخار را به او بدهی که به دیدنش بروی! فیودور نیکولایویچ به تو پول قرض داده، برادرم پیتا، ما را دوست دارد، ایوان آندرهییچ تو را سر کار گذاشته و تو!… تو این چیزها را درک و احساس نمیکنی…!
متن کامل در «باغ داستان»
Filed under: آنتون چخوف، داستان جهان | Tagged: آنتون چخوف | Leave a comment »
Posted on 2008/08/27 by خلیل پاکنیا
به: آ. س. سوورین
مسکو، ۱۱ سپتامبر ۱۸۸۸
… نوشتهاید سعی نکنم با یک تیر دو نشان بزنم. و پزشکی را رها کنم اما به نظرم دو کار داشتن، هم اعتماد به نفسم را بیشتر میکند و هم خوشحالترم. پزشکی همسر قانونی من است و ادبیات معشوقه. شبها وقتی از دست یکی خسته میشوم، میروم پیش آن دیگری. میدانم کمی نظم را برهم میزند اما چندان ملالآور نیست. گذشته از این، به خاطر بیوفایی من آنها چیزی را از دست نمیدهند. شک دارم اگر کار پزشکی نبود فرصت داشتم نمایشنامه یا داستانی بنویسم….
از:نامههای آنتوان چخوف(باغ در باغ)
مهمان– آنتوان چخوف
نجف دریابندری
زلترسکی که وکیل عدلیه بود چشمهایش باز نمیشد. طبیعت در تاریکی فرو رفته بود»باد فرونشسته و نغمهسرایی مرغان به پایان رسیده بود و چهارپایان آرمیده بودند.» زنِ زلترسکی مدتی پیش به رختخواب رفته بود و خدم و حشم، همه در خواب بودند. فقط زلترسکی نمیتوانست به اتاق خواب خود برود هرچند که پلک هر چشمش به قدر یک خروار سنگینی میکرد.
حقیقت قضیه این بود که زلترسکی مهمان داشت. مهمانش یک سرهنگ بازنشسته بود به نام پرگارین که در همسایگی زلترسکی در ویلای خود میزیست. پرگارین بعد از شام آمده بود و از آن وقت تا کنون روی کاناپه نشسته و از جایش جنب نمیخورد. انگار به جایش میخکوب شده بود. همآنجا نشسته بود و با صدای دو رگهی تودماغیاش، داشت تعریف میکرد چگونه در سال ۱۸۴۲ سگ هاری او را در کرمنچوک گاز گرفته بود. داستان که به پایان رسید دوباره آن را از سرگرفت.
متن کامل در ( باغ داستان)
Filed under: آنتون چخوف، داستان جهان | Tagged: آنتوان چخوف | Leave a comment »
Posted on 2008/05/25 by خلیل پاکنیا
مضحکهی غمانگیزی روی صحنه است که انگار پایانی ندارد. مهم هم نیست کجا نشستهای و از چه زاویهای نگاه میکنی. آدمها اغلب وقتی در موقعیت ناجوری قرار میگیرند برای ما خندهدار میشوند ولی خودشان چه حالی دارند؟ تراژیک، شاید. آدم یاد چاپلین میافتد وقتی با سر و وضع یک جنتلمن وارد بانک میشود با وقار تمام به طرف گنجهای میرود که ظاهرا پول و اسناد بهادار در آن نگهداری میشود. آن را باز میکند، جارو و سطل آب را برمیدارد، پیشبندش را می بندد و به نظافت میپردازد. نمیدانم حال و روز نویسندهای که گنجهی دیگران را باز میکند چقدر غمانگیز است اما مضحک، شاید.یا دوباره چاپلین را در لباس رانندهی آتشنشانی ببینید وقتی دیوانهوار در خیابانهای کم عرض میراند تا دختر زیبایی را از میان آتش نجات دهد. با هر ویراژی یا سر هر پیچی، تکهای از ماشیناش یا خودش کنده میشود فقط دو چرخ و یک فرمان به جا مانده، اما همچنان تلاش میکند. حال و روز نویسندههایی که ترجمههای سالینجر و براتیگان و چی و چی یا دستنوشتههای خود را زیربغل میزنند، و در راهروهای تنگ و تاریک مرشدها میچرخند . مضحک؟ نه، غمانگیز، شاید.
آدمهای چخوف هم اغلب در همین وضعیتهای ناجور گیر میکنند. چه در نمایشنامهها چه داستانهای کوتاه.
ناتوان از رسیدن به آرزوهایی که دارند، در فضای تیره وتار زندگی شهرستانی رویاها را ذره ذره مصرف میکنند. بونژو مادام بونژمسیو، وردِ زبان «سه خواهر» اهل فرهنگ و هنر است که در آروزی دیدن مسکو چه شبهایی برگزار نمیکنند، در کجا؟ در روستای محل. سخنران مهمان هم دعوت کردهاند، چه کسانی؟ افسران پادگان مستقر در روستا. یا در «ایوانف» پس از وراجیهای رایج یکی به این نتیجه میرسد که: دانشمندان از اول آفرینش تا کنون پژوهشهای مفصلی کردهاند اما هیچ کدام ترکیبی بهتر از خیارشور کشف نکردهاند. یا در»باغ آلبالو» یکی حاضر است سر این حرف بمیرد که: هیچ آلبالو خشکهای،آلبالو خشکههای قدیمی نمیشود بحث سر این که پیاز بهتر است یا آبگوشت به جاهای باریک میکشد. مینشینند روبروی هم، حرف میزنند اما نمیشنوند. گوشها جای دیگر است. آخرسر هم روزمرهگی است و ملالهای تکراری. مثل دردل ایوانف با خدمتکاری که گوشاش کمی سنگین است.
خدمتکار:» ببخشید، چی گفتید، نمیشنوم»
ایوانف: » اگر میشنیدی که با تو درددل نمیکردم.»
در مضرات دخانیات
آنتوان چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
خانمهای محترم و به شکلی، آقایان محترم
به خانم من پیشنهاده شده بود که من در اینجا به نفع انجمن خیریه، کنفرانس ساده و عامهفهمی بدهم. خوب، کنفرانس باید داد؟ بسیار خوب، میدهم، برای من اصلا فرق نمیکند. البته بنده استاد نیستم و هیچ عنوان دانشگاهی هم ندارم معذلک سی سال تمام است که بدون کوچکترین وقفه و حتی میشود گفت بیتوجه به سلامت خودم و غیره و غیره، روی موضوعهای کاملا علمی مطالعه میکنم، و میاندیشم و تصورش را بفرمایید، حتی گاهی اوقات مینویسم، مقالههای علمی مینویسم، یعنی نه آنکه مقالههای علمی بلکه با عرض معذرت از لحن ِ بیانم، شبهعلمی مینویسم. همین چندی پیش مقالهی خیلی مفصلی نوشته بودم تحت عنوان» در مضار پارهای از حشرات» دخترهایم از این مقاله، به خصوص از قسمتی که به ساس مربوط میشد، خیلی خوششان آمد اما من دوباره که آن را خواندم پاره پارهاش کردم. آخر این کارها چه فایده دارد؟ آدم هرچه هم که بنویسد باز ناچار است دست به دامن گرد حشرهکش شود. ما حتی پیانوی خانهمان هم ساس دارد…، باری موضوعی که برای سخنرانی امروز انتخاب کردهام، موضوعیست در بارهی به اصطلاح ضرری که از استمال دخانیات متوجه بشر میشود. البته بنده خودم سیگاری هستم اما از آنجایی که همسرم دستور داده است که امروز در بارهی مضار توتون کنفرانس بدهم، حرف روی حرفاش نمیآورم
متن کامل در «باغ داستان»
Filed under: یادداشت، آنتون چخوف، خلیل پاکنیا، داستان جهان | Tagged: آنتوان چخوف | Leave a comment »
Posted on 2007/07/11 by خلیل پاکنیا

… معمولا در مقابل مقالات انتقادی، حتی نقدهای ناروا و توهینآمیز، با سکوت سر فرودآورده میشود . این آداب ادبیات است. پاسخدادن خلاف سنت مرسوم است. و اگر کسی به آنها جواب بدهد متهم میشود که کار بیحاصلی کرده است. سرنوشت ادبیات(چه جریانهای اصلی، چه حاشیهها) خیلی غمانگیز میشد اگر به اختیارعقاید شخصی این و آن میبود. در عرصهی ادبیات، اصل و فرع مطلب این است: هیچ نیروی پلیسی وجود ندارد که خودش را شایسته این کار بداند. من قبول دارم جز پوزهبند زدن یا ادب کردن این آدمها کاری از دست ما ساخته نیست، چون دغلکاران مثل لای و لجن، راهشان را به ادبیات هم – مثل خیلی جاهای دیگه- باز میکنند. شما هر چقدر هم تلاش کنید به گرد پای نقد وجدان خودِ نویسنده نمیرسید. آدمها از پیدایش آفرینش تا کنون تلاش کردهاند ولی هنوز شیوه بهتری کشف نکردهاند.« ترجمه: خلیل پاکنیا»
آنتوان چخوف
ترجمه: سروژ استاپانیان
«کجا رفت بهتانها و غیبتها
و وامها و رشوههای او؟» – هاملت
آقایان، هوا دارد نرم نرمک تاریک میشود، حالا هم که این باد لعنتی شروع شده صلاح نمیدانید به خیر و به سلامتی برگردیم خانههامان؟
باد بر برگهای زرد و پژمردهی توسها میوزید و قطرههای درشت آب را از برگها بر سرمان فرو میریخت. پای یکی از همراهانمان روی خاک ِ رس ِ لیز و نمناک لغزید. او به صلیبی کهنه و خاکستری رنگ چنگ انداخت تا نیفتد و روی سنگ قبر چنین خواند: « یگور گریازنوروکف، کارمند پایه ۴، دارندهی نشان …» همراهمان گفت:
– این آقا را می شناختم… عاشق بی قرار زن خودش بود و نشان «استانیسلاو» داشت و اهل مطالعهی کتاب هم نبود… معدهاش نقص نداشت- همه چیز را به راحتی هضم میکرد… مگر زندگی همین چیزها نیست؟ به نظر میرسد هیچ لزومی نداشت بمیرد، اما -حیف!- حیف که دست ِ تقدیر به آن دنیا روانهاش کرد… طفلکی قربانی سوءظنها و شکهای خود شد. یک روز که پشت ِ در ِ اتاق گوش ایستاده بود یکهو در باز شد و ضربهی چنان محکمی به کلهاش وارد آمد که دچار خونریزی مغزی شد( آخر این بیچاره مغز داشت) و ریق رحمت را سرکشید.
متن کامل در « باغ داستان»
Filed under: آنتون چخوف، داستان جهان | Tagged: آنتوان چخوف | Leave a comment »
Posted on 2004/07/03 by خلیل پاکنیا
در صدسالهگیاش یک داستان قدیمی بخوانیم.
دهم ماه مه بود كه مرخصی ۲۸ روزه گرفتم ،از صندوقدار اداره مان با هزار و يك چرب زبانی ، صد روبل مساعده دريافت كردم و بر آن شدم به هر قيمتی كه شده يك بار « زندگی » درست و حسابی بكنم ــ از آن زندگیهايی كه خاطرهاش تا ده سال بعد هم از ياد نمیرود. « ادامه»
Filed under: آنتون چخوف، داستان جهان | Tagged: آنتوان چخوف | Leave a comment »