Posted on 2009/01/12 by خلیل پاکنیا
دکتر نازی
چارلز بوکوفسکی
مترجم: طاهر جام بر سنگ
از مجموعه:«داستانهایی از هیچ کجا»
من مردی هستم با مشکلات فراوان که به نظرم بیشتر آنها را خودم باعث شدم. منظورم مشکلاتی هستند که با زنها، قمار و دشمنی با گروههای مردم دارم، و هر چه این گروهها بزرگتر باشند، دشمنی من هم با آنها بیشتر است. میگویند آدمی منفی، ملالانگیز و بداخلاقی هستم. هنوز یادم هست زنی سرم داد زد: «لعنتی آخه تو همه چی رو منفی میبینی! زندگی میتونه زیبا باشه.»
تصور میکنم میتواند زیبا باشد، مخصوصا اگر کمی کمتر داد بزنند. اما میل دارم از دکترم حرف بزنم. من پیش روانپزشک نمیروم. روانپزشکها از خودراضیاند و بیفایده. اما یک دکتر خوب اغلب یا حال آدم را به هم میزند یا عصبانی و دیوانه است و به همین دلیل سرگرمکنندهتر.
به مطب دکتر کیپنهور رفتم به این خاطر که نزدیکترین مطب بود. دستهام تاولهای کوچکی در آورده بودند که به نظرم علامت اضطراب شدید بود یا شاید سرطان. دستکشهای کار دستم کرده بودم که کسی به دستهام زل نزند. و در اثر کشیدن دو بسته سیگار در روز دستکشها را سوزانده بودم.
وارد اتاق انتظار شدم. اولین وقت ملاقات مال من بود. از آنجایی که عصبی بودم، نیم ساعت زودتر به مطب رسیدم. نشستم و به سرطان فکر کردم. طول اتاق انتظار را طی کردم و نگاهی به دفتر دکتر انداختم. پرستار-تلفنچی با یونیفورم چسبان سفیدش روی زمین چمباتمه زده بود. لباسش تقریبا تا روی کپلش بالا رفته بود و رانهای کت و کلفتش از زیر جورابهای تنگ نایلونیاش پیدا بودند. سرطان را بالکل فراموش کردم. او متوجهی من نشد و من همینطور به ران و کپل لختش زل زده بودم و کون اشتهاءبرانگیزش را با چشمام میبلعیدم. داشت زمین را خشک میکرد. آب توالت سر رفته بود و او فحش میداد، شهوانی بود، تنش صورتی و قهوهای رنگ بود، سرزنده و عریان و من به او زل مانده بودم.
سرش را بالا آورد و گفت: «بله؟»
گفتم: «کارتونو بکنین، مزاحمتون نمیشم.»
گفت: «آب این توالت همیشه سر میره.»
من از بالای مجلهی لایف به چشمچرانیام ادامه میدادم و او هم به خشک کردن زمین. بالاخره بلند شد. من هم رفتم روی کاناپه نشستم. تقویمش را ورق زد.
«آقای چیناسکی شمائید؟»
«بله.»
«چرا دستکشهاتونو در نمیارین؟ اینجا گرمه.»
«ترجیح میدم دستم باشن. البته اگه از نظر شما ایرادی نداشته باشه.»
«دکتر کیپنهور الان میان.»
«خوبه. منتظرشون میمونم.»
«مشکلتون چیه؟»
«سرطان.»
«سرطان؟»
«بله.»
پرستار محو شد و من لایف خواندم و بعدش شمارهی دیگری از لایف خواندم و بعد ورزش مصور خواندم و بعد به نقاشیهایی از دریا و منظره خیره شدم. صدای پخش ممتد موزیک از جایی به گوش میرسید. بعد ناگهان همهی چراغها خاموش شدند و بعد روشن و وقتی دکتر وارد شد من داشتم به این فکر میکردم که آیا راهی هست که به این پرستار تجاوز کنم. به دکتر محل نگذاشتم و او هم به من محل نگذاشت، اینطوری بیحساب شدیم.
من را به دفترش خواند. روی یک چارپایه نشسته بود و به من نگاه میکرد. چهرهاش زرد بود و موهایش زرد و چشمهایش هیچ نوری نداشت. مردنی بود. حدودا ۴۲ سالش بود. با یک برانداز تخمین زدم شش ماه دیگر کارش تمام است.
پرسید: «این دستکشا چیه تو دستت؟»
«خیلی حساسم دکتر.»
«آره؟»
«بله.»
«پس باید بهت بگم که زمانی نازی بودم.»
«اشکال نداره.»
«برات مهم نیست که من زمانی نازی بودم؟»
«نه، برام مهم نیست.»
«اسیر شده بودم. ما را توی وانت رو باز مخصوص حمل احشام در سراسر فرانسه گرداندند و مردم کنار جادهها ایستاده بودند و بمب گندزا و سنگ و هر جور آشغالی را که فکرشو بکنی از استخون ماهی گرفته تا گیاههای پلاسیده و گُه، به طرف ما پرت میکردند.»
بعد دکتر نشست و دربارهی زنش حرف زد. زنی که سعی کرده بود پوستش را بکند. یک جندهی واقعی. سعی کرده بود همهی پولها، خانه، باغ و خانهی ییلاقیاش را بالا بکشد. باغبان را هم سعی کرده بالا بکشد، احتمالا تا حالا این کار را کرده باشد. و اتومبیل را. کمک خرجیها را. به اضافهی یک عالمه پول نقد. این زن مخوف. دکتر جان میکند. روزی پنجاه بیمار میدید از قرار نفری ده دلار. با همهی اینها، تقریبا جان بدر بردن غیرممکن بود. و آن زن. زنها، بله زنها. او کلمات را برایم تجزیه میکرد. من یادم میرفت که حرفش از زن بود یا از زنانگی یا چیز دیگری، اما او با استدلال به لاتین کلمات میرسید و آنها را میشکافت تا نشان دهد ریشهی این کلمات چه بوده است: زنها اساسا دیوانه بودند.
از دیوانگی زنها که حرف میزد از دکتر خوشم آمد و سرم به علامت تائید تکان میخورد.
ناگهان آمرانه مرا به سمت ترازو برد، وزنم کرد. بعد با گوشی به قلبم گوش داد و بعد به ریههایم. با خشونت دستکشهایم را در آورد، دستهام را در چیزی شبیه گه شست، و تاولهایم را با تیغی شکافت در حالی که هنوز داشت از بدخواهی و حس انتقامجویی پنهان در قلب همهی زنها حرف میزد. ایراد از غدههاست. زنها به وسیلهی غدهها هدایت میشوند. غدههایی که در قلب دارند. مردها به وسیلهی قلبشان. به همین دلیل فقط مردها رنج میبرند.
به من گفت دستهام را خوب بشویم و دستکشهای لعنتی را دور بیندازم. کمی بیشتر از زنها و زن خودش برایم گفت و بعد آنجا را ترک کردم.
مشکل بعدیم سرگیجه بود. اما فقط زمانی که در صف میایستادم دچار سرگیجه میشدم. از ایستادن در صف به شدت وحشتزده میشدم. برایم غیرقابل تحمل بود.
فهمیدم که در آمریکا و احتمالا هر جای دیگر دست آخر همه در صف میایستند. ما که همه جا در صف هستیم. گواهینامهی رانندگی: سه یا چهار صف. میدان اسبدوانی: صف. سینما: صف. بازار: صف. از صف متنفر بودم. احساس کردم برای اجتناب از صف باید راهی باشد. بعد راهش را پیدا کردم. اضافه کردن تعداد متصدیان. راه حل این بود. برای هر ارباب رجوع دو متصدی. سه متصدی. متصدیها را در صف ردیف کنیم.
فهمیدم که این صفها عاقبت جانم را خواهند گرفت. هر چند این صفها برای دیگران عادی بود، اما برای من این امر عادی پذیرفتنی نبود. دیگران آدمهای عادی بودند. زندگی برایشان زیبا بود. آنها زندگی را بدون احساس رنج تحمل میکردند. میتوانستند تا ابد در صف بایستند. حتی دوست داشتند در صف بایستند. آنها در صف گپ میزدند، مسخرهبازی میکردند، میخندیدند و با هم لاس میزدند. کار دیگری نداشتند. فکر انجام کاری دیگری را هم . و من باید به گوش و دهن و گردن و پا و ماتحت و سوراخ بینی آنها نگاه میکردم، به همهی آنها. من تشعشع مرگ را حس میکردم که مثل دود از آنها ساتع میشد، و وقتی به حرفهایشان گوش میدادم میخواستم فریاد بزنم: «خدای بزرگ، یکی کمکم کنه! سزاواره که من فقط برای خرید نیم کیلو همبرگر یا یک قرص نان چاودار مجبور باشم به همهی این حرفا گوش بدم؟»
بعد سرگیجه شروع میشد و برای این که زمین نخورم، پاهایم را از هم باز میکردم؛ فروشگاه دور سرم میچرخید و صورت فروشندهها با آن سبیلهای طلایی و قهوهی و چشمهای شاد و شیطانیشان، همهشان میگفتند یک روز مدیر فروشگاه میشوند، با صورتهای صاف خشنودشان، خانهای در آرکادیا میخریدند و هر شب سوار زنهای حقشناس خود میشدند که بلوند بودند و مهتابی.
باز هم یک وقت پیش دکتر گرفتم. اولین وقت ملاقات را به من دادند. نیم ساعت زودتر از وقت رسیدم و توالت رو به راه شده بود. پرستار داشت مطب را گردگیری میکرد. دولا میشد و راست میشد و دوباره کمی خم میشد، اول به راست و بعد به چپ و کونش را جلوی من میچرخاند و کاملا خم میشد. یونیفورم سفیدش جمع شد و رفت بالا، برد بالا و گودی پشت زانویش نمایان شد، رانش، کفلش و همهی تنش. نشستم و مجلهی لایف را باز کردم.
گردگیریاش را تعطیل کرد و گردنش را با لبخندی به سمت من دراز کرد. «بالاخره از شر دستکشا خلاص شدین آقای چیناسکی.»
«بله.»
دکتر آمد و به نظر میرسید که از بار قبلی به مرگ نزدیکتر شده است و سری جنباند و من بلند شدم و پشت سرش راه افتادم.
روی چارپایهاش نشست.
«در چه حالی چیناسکی؟»
«خب دکتر…»
«با زن مشکل داری؟»
«خب البته، ولی…»
نمیخواست بگذارد حرفم را تمام کنم. موهایش باز هم بیشتر ریخته بود. انگشتهایش میلرزید. انگار دچار تنگی نفس شده باشد. لاغرتر. پریشان بود.
زنش پوستش را میکند. رفته بودند دادگاه. زنش در دادگاه به او سیلی زده بود. دل دکتر خنک شده بود. در پرونده به نفع او تمام شده بود. این طوری آن جنده را هم دیده بودند. خلاصه که چندان بد نشده بود. زنش چیزی براش باقی گذاشته بود. البته واضح است که صورتحساب وکلا را. حرامزادهها. وکیلا را دیدی تا حالا؟ تقریبا همه چاق. مخصوصا دور صورتشون.
«خلاصه زکی، دهنمو سرویس کرد. اما یه چیزایی برام موند. میخوای بدونی قیمت این قیچی چنده؟ یه نگاه بهش بندازین. فلز با یک پیچ. ۱۸ و نیم دلار. خدای بزرگ، اونوقت اینا از نازیا متنفرند، نازیا در مقایسه با اینا چی به حساب مییان؟»
«نمیدونم دکتر. به شما گفته بودم که گیجم.»
«تا حالا پیش روانپزشک بودید؟»
«فایدهای نداره. اونا بیخودن. اصلا تخیل ندارند. روانپزشک نمیخوام. شنیدم که به مریضای زنشون هم آزار جنسی میدن. اگر میتونستم همهی زنا را بگام، دلم میخواست روانپزشک باشم، اگر این خاصیتشونو نادیده بگیریم، کسب اونا فایدهی دیگهای نداره.»
دکتر روی چارپایهاش قوز کرد. کمی بیشتر زرد و سیاه شد. تمام تنش به لرزهی شدیدی افتاد. چیز زیادی از او باقی نمانده بود. اما آدم باحالی بود.
گفت: «خب از شر زنم راحت شدم. تمام شد.»
«خوب، از اون دوره بگین که نازی بودین.»
«خب، چارهی زیادی نداشتیم. فقط ما را جلب کردند. جوون بودم. منطورم اینه که، چه کار میشد کرد؟ تو فقط هر بار در یک کشور میتونی زندگی کنی. میری جنگ و اگه کشته نشدی، سرنوشتت این میشه که توی یک وانت باز بذارنت و مردم بهت گه بپاشند…»
از او پرسیدم تا حالا پرستار خوشگلش را کرده. آرام لبخند زد. لبخندش گفت که کردم. بعد به من گفت که پس از جدایی با یکی از مریضهایش بیرون قرار گذاشته، و این که میداند قرار گذاشتن با بیمارانش کار پسندیدهای نیست…
«نه، به نظر من خیلی هم خوبه دکتر.»
«خیلی زن باهوشیه. باهاش ازدواج کردم.»
«بسیار خوب.»
«الان خوشبختم… اما…»
بعد دستهایش را از هم باز کرد و پنجههایش را هم باز کرد.
به او گفتم چقدر از صف میترسم. یک نسخهی لیبریم برام نوشت که مدام مصرف کنم.
بعد دچار بواسیر شدم. عذابی بود. من را با تسمههای چرمی به تخت بستند. این ناکسها میتوانند هر کاری با آدم بکنند. من را موضعی بیحس کردند و کونم را چرب. سرم را چرخاندم، به دکتر نگاه کردم و گفتم: «آیا هیچ امکانی هست که نظرم را عوض کنم؟»
سه صورت بود که از بالا به من نگاه میکردند. صورت دکتر و مال دو نفر دیگر. دکتر برای این که ببرد. یکی برای این که مراقب باشد و سومی برای این که سوزنها را فرو کند.
دکتر گفت: «نظرت را نمیتونی عوض کنی.» و دستهایش را به هم مالید و نیشخند زد و دست بکار شد…
آخرین باری که رفتم پیش دکتر، برای شستشوی گوشم بود. لبهایش را میدیدم که میجنبیدند. سعی میکردم حرفهایش را بفهمم، اما نمیشنیدم. از چشمها و صورتش میشد حدس زد که میگوید هنوز با بدبختیهایم دست و پنجه نرم میکنم.
گرم بود. کمی سرگیجه داشتم و با خودم فکر کردم خوب این آدم باحالی است. پس چرا نمیگذارد من از درد خود بگویم. عادلانه نیست. من هم مشکلاتی دارم، از این گذشته من مجبور بودم حق ویزیت را پرداخت کنم.
احتمالا دکتر به مرور تشخیص داد کر هستم. چیز شبیهی کپسول آتشنشانی آورد و چپاند توی گوشم. پس از آن تکههای درشت جرم را نشانم داد… گفت گوشات پر جرم بودند. بعد با انگشت به یک سطل اشاره کرد. دانههای جرم واقعا اندازهی لوبیای سرخ شده بودند.
از روی میز بلند شدم و پولش را دادم و رفتم. هنوز چیزی نمیشنیدم. حالم نه خیلی بد بود و نه خوب و فکر میکردم دفعهی بد برای چه مرضی به دکتر مراجعه خواهم کرد، یا این که دکتر چه کرده با دختر هفده سالهاش که عاشق زنی شده بود و خیال داشت با او ازدواج کند و اینها نشان میداد که دائما رنج میبرند؛ حتی آنها که تظاهر میکنند رنجی ندارند. به نظر من این کشف چشمگیری بود. نگاهی به پسرک روزنامهفروش انداختم و با خود فکر کردم هوووووم، به رهگذر بعدی نگاه کردم و فکر کردم هووووم، هوووووووم، هووووووووووم، و یک ماشین آخرین سیستم سیاه رنگ درست کنار علامت راهنمایی نزدیک بیمارستان به دختر زیبای جوانی که لباس کوتاه آبی به تن داشت زد. دختری که بلوند بود و موهایش را با روبانی همرنگ پیراهنش بسته بود در خیابان در نور آفتاب نشست و شریانی به رنگ ارغوان از بینیاش جاری بود.
چند داستان دیگر از بوکوفسکی (مترجم: طاهرجام برسنگ):
◄داستان کریسمس
◄مُوند بالا، همراه با فایل صدا
◄خرچنگ یخزده در فریزر ، همراه با فایل صدا
◄مردی که عاشق آسانسور بود، فایل صدا
◄داستان نشر، فایل صدا
Filed under: چارلز بوکوفسکی، داستان جهان | Tagged: طاهر جام بر سنگ | Leave a comment »
Posted on 2008/12/23 by خلیل پاکنیا
داستان کریسمس
چارلز بوکوفسکیمترجم: طاهر جام برسنگ
از مجموعه:«یادداشتهای پیرمرد هرزه»
خب بچههای کوچولو. اینم قصهٔ کریسمس شما، بیائین بشینین.
دوستم لو گفت: «آه، فکر کنم دارمش.»
«آره؟»
«آره.»
یک گیلاس دیگر ریختم.
لو ادامه داد: «با هم کار میکنیم.»
«البته.»
«خب تو خوب حرف میزنی، داستانای جالبی تعریف میکنی. مهم نیست واقعی باشن یا ساختگی.»
«واقعیان.»
«منظورم اینه که مهم نیست واقعی باشه یا نه، حالا گوش کن، باید اینطوری کار کنیم. یه بار شیک پائین همین خیابونه، جاشو بلدی، بار مولینوس. میری تو و کافیه پول اولین مشروبتو داشته باشی. پولو با هم جور میکنیم. اونجا میشینی و آروم مشروبتو مزمزه میکنی و میگردی دنبال یه بابایی که یه دسته اسکناسو بلند میکنه تو دستاش و میچرخونه. گنده لاتا هم اونجان. تو اون بابا را میبینی و میری به طرفش. یه بهونه پیدا کن. کنارش بشین و باهاش قاطی شو. با کس شعر گفتن. خوشش میآد. تو حرفای گُنده گُنده بلدی. حتی یه شب سعی کردی خودتو به من جراح قالب کنی. برام یه عمل کامل روده رو شرح دادی. بسیار خوب. تمام شب برات مشروب میخره، خودش هم تمام شب میخوره. بذار بخوره.
بار که تعطیل شد، بیارش به سمت غرب، نزدیکای خیابان الوارادو، از کوچهها ردش کن و بیارش به سمت غرب. بهش بگو میخوای یه کس جوون براش جور کنی، هر چی لازمه بهش بگو فقط بیارش به غرب. توی کوچه من با این منتظرم.»
لو رفت پشت در و با یک چوب بیسبال برگشت. یک چماق بزرگ که فکر کنم بیشتر از یک کیلو وزنش بود.
«خدای بزرگ! اونو میکُشی که لو!»
«نع! نه، میدونی که آدم مستو نمیشه کشت. اگه هوشیار بود شاید میکشتمش ولی حالا که مسته فقط با یه ضربه میندازمش. کیفشو ور میداریم و پولاشو نصف میکنیم.»
گفتم: «و آخرین چیزی که یادش میاد اینه که با من بوده.»
«درسته.»
«منظورم اینه که اون منو به یاد میاره، این طوری اگه کسی تو کار نباشه، بهتره.»
«من باید کنار باشم، این تنها راهشه چون من استعداد تو رو تو کس شعر گفتن ندارم.»
«کس شعر نیست.»
«پس با این حساب واقعا جراح بودی…»
«آه اصلا فراموش کن. بذار اینطوری بگم که من اهلش نیستم. یه آدم کسخُل برای این کار پیدا کن. من ذاتا آدم خوبیم و این کاره هم نیستم.»
«آدم خوبی نیستی. تو حقیرترین مادرجندهای هستی که تا به حال به پُستم خورده. برای همینم دوستت دارم. میخوای دعوا کنیم؟ من میخوام باهات دعوا کنم. اولین ضربه را تو بزن. یه بار تو معدن با یه بابا دعوام شد که یه دسته کلنگ دستش بود. با اولین ضربه دستمو شِکوند. فکر کردن کارم ساختهس. اما یه دستی زدمش. بعد از اون دعوا، برای همیشه ناقص موند. زد به سرش و راه میرفت و کس شعر میگفت. اولین ضربه رو تو بزن.»
«نه اولی رو تو بزن.» به او گفتم: «بچرخ، مادر جنده.»
چرخید. با یک ضربه من را از روی صندلی واژگون کرد. بلند شدم و یکی گذاشتم تو شکمش. ضربهٔ بعدی من را روی ظرفشویی پرت کرد. یک بشقاب پرت شد روی زمین و شکست. یک بطری خالی شراب را قاپیدم و پرت کردم به سمت سرش. جاخالی داد و بطری به در خورد.بعد در باز شد و هیکل صاحبخانهٔ جوان و بلوندمان نمایان شد. گیجکننده بود. هر دو به او خیره شدیم.
گفت: «خب دیگه کافیه»
بعد به طرف من چرخید و گفت: «دیشب دیدمت.»
«دیشب منو ندیدی.»
«من توی خرابهٔ همین بغل دیدمت.»
«من اونجا نبودم.»
«اونجا بودی، یادت نیست. دیدمت که مستی. توی نور مهتاب دیدمت.»
«خیلی خوب، که چی؟»
«داشتی میشاشیدی. دیدمت که تو نور مهتاب داری وسط خرابه میشاشی.»
«این کارا به من نمیاد.»
«خودت بودی. یه بار دیگه این کارو تکرار کنی از اینجا میری. ما اینجا از این شوخیا نداریم.»
لو گفت: «عزیزم، دوستت دارم، آخ که چقدر دوستت دارم فقط بذار یه بار باهات بخوابم بعد هر دو تا دستامو میبرم، قسم میخورم.»
«خفه شو الکلی احمق.»
در را پشت سرش بست و ما با گیلاسی شراب در دست نشستیم.
یکی را پیدا کردم. یک چاق و چلهاش را. همهٔ عمرم از دست احمقهای چاق و چلهای مثل او، سوختهام. سرِ کارهای مضحک کم درآمد بیارزش. بامزه میشد. سر صحبت را باز کردم. حرفای خودم را به درستی نمیفهمیدم. یعنی اینکه احساس میکردم فقط لبهایم میجنبند، اما او گوش میداد، میخندید، سرش را تکان میداد و مشروب مهمانم میکرد. یک ساعت مچی داشت، چند انگشتر در انگشتهایش و یک کیف پول خیلی بیریخت داشت. کار مشکلی بود اما مشروب کمی آن را آسان میکرد. چند تا داستان از زندان، کارگران راهآهن و جندهخانهها برایش تعریف کردم. داستانهای جندهخانه را خیلی دوست داشت. داستان بابایی را برایش تعریف کردم که یک ساعت لخت توی وان منتظر یک جنده بود در حالی که جنده داشت مسهل میخورد و وقتی جنده آمد به سر تا پایش رید و یارو از عصبانیت آتش گرفت.
«اوه نه، واقعا؟»
«اوه بله»
بعد داستان یک نفر دیگر را گفتم که دو هفتهای یک بار میآمد جنده خانه و پول خوبی میداد. تنها چیزی که میخواست این بود که جنده را با خود به اتاق ببرد، در اتاق هر دو لخت میشدند و ورقبازی میکردند و حرف میزدند. فقط مینشستند. بعد از دو ساعت یارو لباس میپوشید، خداحافظی میکرد و میرفت بیرون. هیچ وقت به جنده دست نمیزد.
گفت: «لعنتی»
«بله.»
از ذهنم گذشت که مهم نیست اگر چوب بیس بال لو جمجمهاش را متلاشی کند. تن لش گنده بیخاصیت. یک بشکهٔ گُه که زندگی اطرافیان و خودش را هدر میدهد. سنگین و رنگین مثل پادشاه نشسته بود و به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که چطور در اینجامعهٔ بیمار خوش بگذراند.
از او پرسیدم: «از دخترای جوون خوشت میاد؟»
«آه نگو، بله، خیلی.»
«مثلا پانزده و نیم ساله؟»
«خدای بزرگ، معلومه.»
«یکی هست که ساعت یک و نیم صبح از شیکاگو میرسه. ساعت دو و ده دقیقه میرسه خونهٔ من. دختر تمیزینه، حشری و باهوش. ببین دارم خیلی ریسک میکنم، تو هم باید بهم اعتماد کنی. چطوره بگیم ده چوب پیشپرداخت و ده تا هم وقتی کارت تموم شد. گرونه؟»
«آه نه، خیلی خوبه.» دستش رفت توی جیب و یکی از ده دلاری¬های کثیفش را بیرون آورد.
«بسیار خوب. وقتی اینجا بسته شد با من میآیی.»
«حتما، حتما.»
«دختره از این شلاقای نقرهای با کنگرههای یاقوتی هم داره که میتونه با اون بهت حال بده، چطوره؟ فقط پنج دلار بیشتر میشه.»
گفت: «نه، شلاق نمیخوام.»
بالاخره ساعت دو شد و با او از بار زدیم بیرون و رفتیم به سمت کوچه. اگر لو اصلا نیامده باشد؟ شاید مست کرده باشد و شاید هم از آمدن منصرف شده باشد. یک ضربه با چوب بیسبالش میتوانست کسی را بکشد یا برای ابد زمینگیرش کند. ما در نور مهتاب تلوتلو میخوردیم، هیچ کس دور و برمون نبود، خیابان خلوت بود.
کار آسانی بود.
پیچیدیم توی کوچه. لو آنجا بود.
اما گُندهبک او را دید. یک دستش را جنباند و به محض اینکه لو چماقش را بالای سر چرخاند، جاخالی داد و ضربهٔ لو درست به پشت گوش من اصابت کرد.
سقوط کردم و افتادم کف کوچهٔ پر از موش. این فکر مثل برق از ذهنم گذشت که ده دلار دارم. ده دلار. در کوچهٔ پر از کاپُوتهای مستعمل، پارههای روزنامه کهنه، واشرهای گم شده، ناخن، چوب کبریتهای سوخته، جعبه کبریت و لیسکهای خشک شده افتادم. در کوچهٔ یادگار کیرخوریهای چسبناک و سایههای سادیستی خیس، در کوچهٔ گربههای قحطیزده، ولگردها و کونیها، زمین خوردم. راه درست و خوشبختی به من رو کرده بود: فروتنها وارث زمین خواهند شد.
صدای دویدن گُندهبک را به وضوح میشنیدم و حس میکردم که لو پی کیف پولم میگردد. بعد جهان در نظرم تاریک شد.
Filed under: چارلز بوکوفسکی، داستان جهان | Tagged: چارلز بوکوفسکی | Leave a comment »
Posted on 2008/12/09 by خلیل پاکنیا
مُوند بالا
چارلز بوکوفسکیبا صدای مترجم: طاهر جام برسنگ
از مجموعه:«داستانهایی از هیچ کجا»
مطمئن نیستم کجا بود. جایی در شمال شرقی کالیفرنیا . همینگوی تازه از نوشتن رمانش فارغ شده بود، از اروپا یا جایی دیگه برگشته بود و توی رینگ داشت با یه نفر بوکسبازی میکرد. روزنامهنگارا جمع بودند، نویسندهها، دوست و آشناها و چند خانم جوان هم در صندلیهای ردیف جلو نشسته بودند. من در آخرین ردیف بودم. بیشتر جمعیت به هم (Hem) نگاه نمیکرد. آنها با هم مشغول بگو بخند بودند.
آفتاب میتابید. چیزی از بعد از ظهر نگذشته بود. به ارنی نگاه کردم. پسرک همبازیش با او بود. ضربههای مستقیم میزد و هر طور دلش میخواست میکوبید. بعد پسر را انداخت. توجهی تماشاچیان به بازی جلب شد. حریف هم (Hem) برای راند ٨ وارد شد. هم به طرفش رفت و بعد ایستاد. ارنی دهنیاش را در آورد، خندید و با حرکت دست به حریف فهماند کار تمام است. قصابی سختی نبود. ارنی به گوشهی رینگ برگشت. سرش را خم کرد و یه نفر اسفنج خیس را چپوند تو دهنش.
از جایم بلند شدم و آرام از راهرو بین ردیفهای صندلی به سمت رینگ رفتم. دستم را بلند کردم و به کمر همینگوی زدم.
«آقای همینگوی؟»
«بله، چه کار دارین؟»
«دلم میخواد چند روند باهات بزنم.»
«قبلا تمرین بوکس کردی؟»
«نه.»
«پس گمشو برو تمرین کن.»
«اومدم ترتیب شما را بدم.»
ارنی خندید. به پسری که گوشهی رینگ ایستاده بود گفت: «به این یه جفت دستکش و شورت بدین.»
پسرک پرید از رینگ بیرون و من پشت سرش از راهرو بین صندلیها برگشتم و رفتیم به سمت رختکن.
پرسید: «دیوونهای تو؟»
«نمیدونم. فکر نکنم.»
«بیا! این شورتو امتحان کن.»
«همه یه گهان، مناسبه.»
«اوکی. بیا باندپیچیات کنم.»
«باندپیچی نمیخوام.»
«نمیخوای؟»
«نمیخوام.»
«دهنی چی؟»
«دهنی نمیخوام.»
«میخوای با این کفشا بوکسبازی کنی؟»
«میخوام با این کفشا بوکسبازی کنم.»
یک سیگار برگ روشن کردم و پشت سر او راه افتادم. پکزنان از راهرو بین صندلیها گذشتم. همینگوی باز پرید تو رینگ و دستکشش را دستش کردند. کسی در گوشهی سمت من نبود. بالاخره یک پسری آمد و یک جفت دستکش دستم کرد. به وسط رینگ خوانده شدیم تا مقررات را برایمان توضیح دهند.
داور گفت: «و اگه همدیگه رو بگیرین، میآم و از هم…»
به داور گفتم: «من هیچوقت کسیرو نمیگیرم.» چند فقره مقررات دیگر هم توضیح داد.
«به گوشههاتون برگردید. با زنگ رینگ شروع کنید. بهترین رزمنده پیروز میشه.» و به من گفت: «احتمالا باید این سیگارو از گوشهی لبات ور داری.»
وقتی زنگ به صدا در آمد با سیگار گوشهی لب رفتم وسط رینگ. پک محکمی زدم و دودش را توی صورت ارنست همینگوی فوت کردم. جمعیت زد زیر خنده.
هم (Hem) با رقص پا آمد جلو، یک ضربه مستقیم و یک ضربهی خمیده ول کرد، هر دو خطا رفت. پاهایم سریع بودند. یک کم در جا رقصیدم و جلو رفتم. تاپ تاپ تاپ تاپ تاپ، پنج ضربهی چپ به سمت دماغ پاپا. یه نگاهی انداختم پایین به دخترای ردیف اول، عجب تیکههایی، و درست در همین لحظه همینگوی یک ضربهی راست کوبید تو دهنم و سیگار را بر لبم له کرد. دهن و گونههام داشتند آتش میگرفتند. با دستم خاکستر داغ را پاک کردم. سیگار را تف کردم دور و یه ضربهی خمیده گذاشتم تو شکم ارنی. او با یک آپرکات راست زد توی گوش چپم. بعد با جا خالی دادن از ضربهی راستم، با یک رگبار ضربه من را به طرف طنابها راند. درست همزمان با زنگ با مشت راست قلمبهش گذاشت تو چونهم. بلند شدم و رفتم به گوشهی خودم در رینگ.
پسرک پرسید: «آقای همینگوی میپرسند میل دارید یک روند دیگه بزنید؟»
«به این آقای همینگوی بگید شانس آورد. دود رفت تو چشمم. فقط یه روند دیگه میخوام که ترتیبشو بدم.»
پسرک سطل به دست، در رینگ مستقیم رفت به سوی همینگوی و دیدم همینگوی خندید.
زنگ زده شد و رفتم تو. شروع کردم به زدن، ضربات نه چندان محکم اما پی در پی. ارنی خودشو عقب کشید. ضربههاش خطا میرفت. برای اولین بار در چشمانش تردید دیدم.
فکر کردم این دیگه کیه؟ ضربات کوتاهتری میزدم و سنگینتر. هیچ ضربهای به خطا نمیرفت. به سر و بدنش میکوبیدم. آب نبات مخلوط. مثل شاگر ری بوکسبازی میکردم و ضرباتم مثل دمپسی بود. همینگوی را به سمت طناب کشیدم. شانس افتادنو نمیدادم بهش. هر دفعه آویزون میشد که از جلو بیفته با یک ضربه صافش کردم. قتل بود. «قتل در بعد از ظهر.»
یک قدم عقب رفتم و آقای ارنست همینگوی بیهوش، دمرو افتاد رو زمین. با دندانهایم گره دستکش را باز کردم، آنها را در آوردم و از رینگ پریدم پایین. رفتم به رختکنم، منظورم رختکن همینگوی، و دوش گرفتم. یک بطر آبجو خوردم، سیگار برگی روشن کردم و گوشهی تشک ماساژ نشستم. همینگوی را حمل کردند تو و گذاشتنش روی یک میز دیگه. هنوز بیهوش بود. لخت نشسته بودم و نگرانی آنها را برای ارنی تماشا میکردم. توی اتاق زن هم بود، اما من محل نمیگذاشتم. بعد پسری آمد جلو. پرسید:
«کی هستید شما؟ اسمتون چیه؟»
«هنری چیناسکی.»
گفت: «تا حالا اسمتونو نشنیدم.»
گفتم: «یواش یواش میشنوی.»
همه آمدند به طرف من. ارنی تنها ماند. بیچاره ارنی. دور و برمو پر کردند. زنها هم بینشان بودند. همه چیزم به جز یک چیز، واقعا لاغر و قحطی زده بودند. یک خانوم واقعا با کلاس منو از فرق سر تا نوک پا برانداز کرد. به خانومهای طبقه بالای ثروتمند تحصیلکرده و غیره شبیه بود. با بدنی خوشگل، سینهای خوشگل، خوش لباس و متناسب.
کسی پرسید: «کار شما چیه؟»
«کردن و نوشیدن.»
«نه منظورم اینه که حرفهتون چیه؟»
«ظرفشوری.»
«ظرفشوری؟»
«دقیقا.»
«سرگرمیای چیزی دارید؟»
«هوم… نمیدونم بشه اسم سرگرمی گذاشت روش ولی مینویسم.»
«شما مینویسید؟»
«البته.»
«چی مینویسید؟»
«نوول. خیلی خوبند.»
«تا حالا کاراتونو منتشر کردید؟»
«نه.»
«چرا؟»
«جایی نفرستادمشون.»
«نوولاتون کجا هستند؟»
به یک چمدان رنگ و رو رفته پر از کاغذ اشاره کردم و گفتم: «آنجا.»
«ببینید من منتقد نیویورک تایمز هستم. مخالفتی ندارید اگه بخوام نوولاتونو با خودم ببرم خونه و بخونمشون؟ قول میدم برشون گردونم.»
«از نظر من ایرادی نداره آواره، فقط من نمیدونم از اینجا که میرم بیرون از کدوم سمت سر در بیارم.»
زن موند بالای خوشگل با عشوه جلو خرامید و گفت: «پیش منه.»
بعد گفت: «بیا هنری، لباساتو تنت کن، تا شهر مسافتی راهه و خیلی حرف داریم برای زدن.»
لباسهایم را میپوشیدم که ارنی به هوش آمد.
پرسید: «چی شده؟»
یکی گفت: «با یک بوکسور بهتر از خودتون روبرو شدین آقای همینگوی.»
لباسم را پوشیده بودم و رفتم به سمت میزی که او رویش خوابیده بود.
«پسر خوبی هستی پاپا، اما همیشه که آدم برنده نمیشه.» دستش را گرفتم توی دستم: «خودتو حالا با گلوله نزنی.»
با زن مُوند بالا رفتم، سوار یک ماشین روباز شدیم که نصف یک کوارتر طولش بود. تخته گاز میراند و سر پیچها جیغ میزد و خیلی ماهرانه ویراژ میداد. خیلی با کلاس. اگر دست به رختخوابش هم شبیه دست فرمانش باشه، شب معرکهای میشه امشب.
به جای دنجی رفتیم که بالای تپه بنا شده بود. پیشخدمتی در را باز کرد.
به او گفت: «جرج، امشبو تعطیلی. اصلا میتونی یک هفته مرخص باشی.»
داخل شدیم . مردی آنجا روی صندلی نشسته بود با یک گیلاس مشروب در دست.
گفت: «تومی، از اینجا برو.»
به گشت و گذار در داخل ساختمان ادامه دادیم.
پرسیدم: «این پسر گندهه کی بود؟» گفت: «توماس وولف. یه آدم ملالآور.»
به آشپزخانه که رسیدیم کمی معطل شد تا یک نیمی ویسکی و دو تا گیلاس بردارد. بعد گفت: «بیا.»
پشت سر او رفتم به اتاق خواب.
صبح روز بعد با صدای تلفن بیدار شدیم. یکی بود که میخواست با من حرف بزند. گوشی را به من داد، در تخت کنارش نشستم.
«آقای چیناسکی؟»
«هوم؟»
«نوولهای شما را خوندم. از ذوقم اصلا نتونستم شبو بخوابم. شما نابغهی این دهه هستین.»
«فقط دهه؟»
«شاید هم نابغهی قرن.»
«بهتر شد.»
«همین الان کسانی از انتشارات هارپر و آتلانتیک اینجا با منند. شاید باور نکنید اما هر دوی آنها علاقمند هستند که پنج تا از نوولهاتونو بخرند و به تدریج چاپش کنند.»
گفتم: «باورتون میکنم.»
منتقد گوشی را گذاشت. دوباره دراز کشیدم. زن موند بالا و من یک دور دیگر هم رفتیم.
چند داستان دیگر از بوکوفسکی (مترجم: طاهرجام برسنگ):
◄خرچنگ یخزده در فریزر ، همراه با فایل صدا
◄مردی که عاشق آسانسور بود، فایل صدا
◄داستان نشر، فایل صدا
Filed under: چارلز بوکوفسکی، داستان جهان | Tagged: طاهر جام برسنگ | Leave a comment »
Posted on 2008/11/12 by خلیل پاکنیا
خرچنگ یخزده در فریزر
چارلز بوکوفسکیبا صدای مترجم: طاهر جام برسنگ
از مجموعه:«یادداشتهای پیرمرد هرزه»
خیاط کوچک کاملا خوشبخت بود. نشسته بود سرگرم دوخت و دوز. فقط وقتی که زن آمد و زنگ خانهاش را زد، نگران شد. زن گفت:
– خامهی ترش. خامهی ترش میفروشم.
جواب داد:
– برو پی کارت با اون خامهی لعنتیت. بو گند میدی.
– پیف. اینجا بو گند میآد! چرا آشغالاتو نمیریزی دور؟
زن این گفت و با شتاب دور شد.
آن وقت بود که خیاط یادش آمد سه تا جسد آنجا هست. یکی در آشپزخانه، جلوی اجاق دراز به دراز افتاده بود. یکی دیگر سر و ته، سیخ و ثابت در کمد آویزان بود و سومی عمود شده بود توی وان، عمود عمود هم نه چون سرش مرتب گوشهی دیوار این ور و آن ور میشد. پشهها جای آنها را پیدا کرده بودند و اوضاع را کاملا به هم ریخته بودند. به نظر میرسید پشهها از بودن نعشها خوشحالند، از بوی جسد مست بودند، وقتی خیاط سعی کرد آنها را بتاراتد، حسابی عصبانی میشدند. پشهها حتی به او حمله کردند، پس بیشتر سر به سر آنها نگذاشت.
دوباره نشست پشت چرخ خیاطی که زنگ خانه دوباره به صدا درآمد. با خودش فکر کرد امروز انگار قرار نیست چیزی بدوزم.
هاری بود، دوستش.
– سلام، هاری
– سلام، جک
هاری داخل شد.
– چیه که اینقد بو گند میده؟
– بوی جسداس.
– جسدا؟ شوخی میکنی؟
– نه. خودت بگرد پیداشون میکنی.
هاری با کمک دماغش نعشها را پیدا کرد. اول نعشی که در آشپزخانه بود، بعد نعش توی کمد و بعد هم نعشی که در وان بود را دید.
– اینا را برای چی کشتی؟ دیوونه شدی؟ حالا میخوای چیکار کنی؟ چرا کشتیشون؟ برای چی به پلیس تلفن نمیکنی؟ عقلتو از دست دادی؟ خدای بزرگ چه بو گندی! ببین پسر دیگه به من نزدیک نشو! میخوای چیکار کنی با اینها؟ اینجا چه خبر هست؟ پیف… چه بو گندی، حالم داره بهم میخوره!
جک خونسرد به خیاطی ادامه میداد. میدوخت و میدوخت و میدوخت. انگار میخواست خود را پشت دوختن پنهان کند.
– جک! من میخوام زنگ بزنم به پلیس.
هاری به سمت تلفن رفت اما تهوع گرفت. به حمام رفت و در کاسهی توالت در حالی که سر جسدی که در وان بود، درست بالای سرش قرار داشت؛ بالا آورد.
بیرون آمد و موفق شد به طرف تلفن برود. فهمید که اگر پیچ دهنی تلفن را باز کند میتواند کیرش را در گوشی فرو کند. کیرش را در گوشی جلو عقب کرد و خوشش آمد. خیلی. زود از کارش فارغ شد، گوشی را گذاشت، زیپش را بست و روبروی جک نشست.
– جک تو روانی هستی.
– بکی هم میگه که من دیوونهم. تهدید کرده که منو بهزور بخوابونه بیمارستان
بکی دختر جک بود.
– چیزی از این جسدا میدونه؟
– هنوز نه. رفته نیویورک. مسئول خرید یکی از فروشگاههای بزرگه. کار خوبی پیدا کرده. به این دختر افتخار میکنم.
– ماری چیزی میدونه؟
ماریا زن جک بود.
– ماریا چیزی نمیدونه. دیگه نمیآد اینجا. بعد از این که اون کارو تو نونوایی پیدا کرده فکر میکنه پُخی شده. با یه زن دیگه زندگی میکنه. بعضی وقتا فکر میکنم همجنسگرا شده.
– ببین من نمیتونم برات پاسبان بیارم. تو دوست منی. این کارو خودت بکن، اما نمیخوای بگی چرا این آدما را کشتی؟
– از اونا بدم میاومد
– ولی آدم نباید هر کی رو ازش بدش میآد که بکشه.
-ازشون خیلی بدم میاومد.
– جک؟
– چیه؟
– ممکنه تلفنو ور داری؟
جک بلند شد و زیپش را پایین کشید. کیرش را در گوشی فرو کرد. آن را جلو و عقب کرد و خوشش آمد. کارش تمام شد، زیپش را بالا کشید، نشست و دوباره شروع کرد به دوختن. بعد تلفن زنگ زد. به سمت تلفن برگشت.
– سلام بکی! خوب شد زنگ زدی! من خوبم. بله، البته، دهنی تلفن را باز کردیم، مال همینه. من و هاری. هاری اینجاست. هاری چیه؟ واقعا اینطوری فکر میکنی؟ من فکر نمیکنم بچهی بدی باشه. کار خاصی نمیکنم. نشستم خیاطی میکنم. هاری اینجا نشسته. عصر خیلی تاریکهیه، حسابی. وقتی بهش فکر میکنی واقعا غمانگیزه. از آفتاب خبری نیست. اینجا فقط آدمای زشتن که تو کوچه از جلو پنجره رد میشن. بله، اوضاع من میزونه. حالم خوبه. نه، هنوز نه. اما یک خرچنگ تو فریزر دارم. عاشق خرچنگم. نه، ندیدمش. اون الان فکر میکنه برا خودش پُخی شده. باشه، بهش میگم. نگران نباش. خداحافظ بکی.
جک گوشی را گذاشت، نشست و باز شروع به دوختن کرد.
هاری گفت:
– میدونی این منو یاد جوونیام میاندازه. مُرده شورتونو ببرن پشهها! من که هنوز نمردهم جوون که بودم، یکی از کارام مردهشویی بود. با یه پسره کار میکردم. کارمون شستن جسدا بود. بعضی وقتا زنای خوشگلی هم توشون پیدا میشد. یه بار رسیدم سر کار و دیدم میکی، اسم اون پسره بود، سوار نعش یکی از زناست. گفتم: «میکی خجالت نمیکشی؟ چه کار میکنی؟» او فقط نگاهی به من انداخت و به کارش ادامه داد و وقتی آمد پایین گفت: «هاری، تا حالا حداقل یک دوجین از اینا را کردم. حال میده. خودت اینو امتحان کن تا بفهمی چی میگم.» گفتم: «اوف نه». یک روز که داشتم یکی از اون نعشهای خیلی خوشگلو میشستم، فقط یک خورده انگلکش کردم. ولی بیشتر از این هیچ وقت نتونستم.
جک همچنان خیاطی میکرد.
– جک فکر میکنی اگه تو بودی، میخواستی امتحان کنی؟
– چه میدونم. امکان نداره بتونم اینو بدونم.
به خیاطی ادامه داد و بعد گفت:
– ببین هاری، من هفتهی بدیو گذروندم. میخوام یه چیزی بخورم. بعدشم یه چرت بخوابم. یه کم خرچنگ دارم. اما دلم نمیآد. میخوام تنهایی بخورم. دوس ندارم با کسی غذا بخورم. خب؟
– خب؟ میخوای که من برم. یه کم رو دندهی چپی البته، من میرم.
هاری بلند شد.
– عصبانی نشو هاری. ما هنوز با هم دوستیم. بذار دوست بمونیم. ما خیلی وقته با هم دوستیم.
– بله، از سال ٣٣. سالای خوب! اف دی آر! پروژهی کار کل کشور. ولی ما جون به در بردیم. جوانای امروز از این چیزا اصلا خبر ندارن.
– آره، واقعا.
– خیلی خب، خداحافظ جک.
– خداحافظ هاری.
جک تا دم در با هاری رفت، در را باز کرد و رفتن او را تماشا کرد. هنوز هم همان شلوارهای کهنهی کیسهای میپوشه. این آدم همیشه مثل ولگردا لباس میپوشه.
بعد جک به آشپزخانه رفت، خرچنگ را از فریزر در آورد و دستور تهیهی روی بستهبندی را خواند. طرز تهیه غذاها را همیشه گیجکننده مینویسند. بعد متوجهی جسد جلو اجاق شد. باید خود را از شرش خلاص میکرد. مدتی میشد که خونش حشکیده شده بود. خون از خیلی وقت پیش کف آشپزخانه دلمه بسته بود. دیر وقت عصر بود که بالاخره آفتاب از پشت یک تکه ابر بیرون آمد؛ دم غروب بود و آسمان کمی صورتی رنگ شد و رنگ صورتی آسمان از لای پنجرهی آشپزخانه به داخل خزید. میشد دید که نور آرام، چون شاخکهای عظیم یک حلزون به درون میخزد. جسد دمرو افتاده بود و صورتش کمی به طرف اجاق برگشته بود. دست راستش زیر سر خم شده بود طوری که آن دست آزاد به بالا چرخانده شده، کاملا از طرف چپ بدنش بیرون زده بود. شاخک صورتیرنگ حلزون دستش را نورانی کرد، آن را صورتی کرد. جک متوجهی دست شد، دست صورتی. خیلی بیگناه مینمود. فقط یک دست، یک دست صورتی. مثل یک گل بود، جک یک لحظه فکر کرد که تکان خورد. نه تکان نخورده بود. یک دست صورتی بود. فقط یک دست. یک دست بیگناه. جک ایستاده بود و به دست نگاه میکرد. بعد نشست و در حالی که بستهی خرچنگ را در دست داشت به دست نگاه کرد. بعد شروع کرد به گریه کردن. بستهی خرچنگ را گذاشت کنار و همان پشت میز صورتش را در میان دو دستش گرفت و شروع به گریه کرد. یک دل سیر گریست. مثل یک زن گریه کرد. مثل یک کودک. مثل هر چیز ممکن گریه کرد. بعد به اتاق دیگر رفت و گوشی را برداشت.
– میتونم با پلیس صحبت کنم؟ بله، میدونم که صداش عجیبه؛ پیچ دهنیشو باز کردم. اما میخوام با پلیس صحبت کنم.
جک منتظر ماند.
– الو؟ بله، گوش کن، من یک نفرو کشتم! بعنی سه نفرو! جدی میگم، البته که جدی میگم! بیایید منو دستگیر کنید. یک وسیله هم بیارین برای بردن جسدا. آره، من دیوونهم. یعنی عقلمو از دست دادم. نمیدونم چطور شد. بله؟
جک آدرسش را داد.
– چی؟ نه مال اینه که پیچ دهنی تلفنو باز کردم. خودم این کارو کردم. برا اینکه بتونم گوشی را بگام.
حرفهای مرد هنوز ادامه داشت اما جک گوشی را گذاشت. برگشت به آشپزخانه، نشست پشت میز و سرش را دوباره در میان دستهایش گرفت. دیگر گریه نکرد. فقط در نور آفتاب که دیگر صورتی نبود نشست. آفتاب رفت و هوا کم کم تاریک شد. بعد به بکی فکر کرد و بعد فکر کرد خودش را بکشد و بعد دیگر به هیچ چیز فکر نکرد. بستهی خرچنگ آفریقای جنوبی هنوز کنار آرنج چپش بود. هیچ وقت فرصت نکرد آن را بخورد.
دو داستان دیگر از بوکوفسکی (مترجم: طاهرجام برسنگ):
◄مردی که عاشق آسانسور بود، فایل صدا
◄داستان نشر، فایل صدا
Filed under: چارلز بوکوفسکی، داستان جهان | Tagged: طاهر جام برسنگ | Leave a comment »
Posted on 2008/09/08 by خلیل پاکنیا
Posted on 2008/06/19 by خلیل پاکنیا