
داستان نشر
چارلز بوکوفسکی
«با صدای مترجم: طاهر جام بر سنگ»
از مجموعه داستان«Hot water Music،۱۹۸۳»
یادداشتها
دسته: داستان جهان
«با صدای مترجم: طاهر جام بر سنگ»
از مجموعه داستان«Hot water Music،۱۹۸۳»
… نوشتهاید سعی نکنم با یک تیر دو نشان بزنم. و پزشکی را رها کنم اما به نظرم دو کار داشتن، هم اعتماد به نفسم را بیشتر میکند و هم خوشحالترم. پزشکی همسر قانونی من است و ادبیات معشوقه. شبها وقتی از دست یکی خسته میشوم، میروم پیش آن دیگری. میدانم کمی نظم را برهم میزند اما چندان ملالآور نیست. گذشته از این، به خاطر بیوفایی من آنها چیزی را از دست نمیدهند. شک دارم اگر کار پزشکی نبود فرصت داشتم نمایشنامه یا داستانی بنویسم….
از:نامههای آنتوان چخوف(باغ در باغ)
مهمان– آنتوان چخوف
نجف دریابندری
زلترسکی که وکیل عدلیه بود چشمهایش باز نمیشد. طبیعت در تاریکی فرو رفته بود»باد فرونشسته و نغمهسرایی مرغان به پایان رسیده بود و چهارپایان آرمیده بودند.» زنِ زلترسکی مدتی پیش به رختخواب رفته بود و خدم و حشم، همه در خواب بودند. فقط زلترسکی نمیتوانست به اتاق خواب خود برود هرچند که پلک هر چشمش به قدر یک خروار سنگینی میکرد.
حقیقت قضیه این بود که زلترسکی مهمان داشت. مهمانش یک سرهنگ بازنشسته بود به نام پرگارین که در همسایگی زلترسکی در ویلای خود میزیست. پرگارین بعد از شام آمده بود و از آن وقت تا کنون روی کاناپه نشسته و از جایش جنب نمیخورد. انگار به جایش میخکوب شده بود. همآنجا نشسته بود و با صدای دو رگهی تودماغیاش، داشت تعریف میکرد چگونه در سال ۱۸۴۲ سگ هاری او را در کرمنچوک گاز گرفته بود. داستان که به پایان رسید دوباره آن را از سرگرفت.
متن کامل در ( باغ داستان)
آدمهای چخوف هم اغلب در همین وضعیتهای ناجور گیر میکنند. چه در نمایشنامهها چه داستانهای کوتاه.
ناتوان از رسیدن به آرزوهایی که دارند، در فضای تیره وتار زندگی شهرستانی رویاها را ذره ذره مصرف میکنند. بونژو مادام بونژمسیو، وردِ زبان «سه خواهر» اهل فرهنگ و هنر است که در آروزی دیدن مسکو چه شبهایی برگزار نمیکنند، در کجا؟ در روستای محل. سخنران مهمان هم دعوت کردهاند، چه کسانی؟ افسران پادگان مستقر در روستا. یا در «ایوانف» پس از وراجیهای رایج یکی به این نتیجه میرسد که: دانشمندان از اول آفرینش تا کنون پژوهشهای مفصلی کردهاند اما هیچ کدام ترکیبی بهتر از خیارشور کشف نکردهاند. یا در»باغ آلبالو» یکی حاضر است سر این حرف بمیرد که: هیچ آلبالو خشکهای،آلبالو خشکههای قدیمی نمیشود بحث سر این که پیاز بهتر است یا آبگوشت به جاهای باریک میکشد. مینشینند روبروی هم، حرف میزنند اما نمیشنوند. گوشها جای دیگر است. آخرسر هم روزمرهگی است و ملالهای تکراری. مثل دردل ایوانف با خدمتکاری که گوشاش کمی سنگین است.
خدمتکار:» ببخشید، چی گفتید، نمیشنوم»
ایوانف: » اگر میشنیدی که با تو درددل نمیکردم.»
در مضرات دخانیات
آنتوان چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
خانمهای محترم و به شکلی، آقایان محترم
به خانم من پیشنهاده شده بود که من در اینجا به نفع انجمن خیریه، کنفرانس ساده و عامهفهمی بدهم. خوب، کنفرانس باید داد؟ بسیار خوب، میدهم، برای من اصلا فرق نمیکند. البته بنده استاد نیستم و هیچ عنوان دانشگاهی هم ندارم معذلک سی سال تمام است که بدون کوچکترین وقفه و حتی میشود گفت بیتوجه به سلامت خودم و غیره و غیره، روی موضوعهای کاملا علمی مطالعه میکنم، و میاندیشم و تصورش را بفرمایید، حتی گاهی اوقات مینویسم، مقالههای علمی مینویسم، یعنی نه آنکه مقالههای علمی بلکه با عرض معذرت از لحن ِ بیانم، شبهعلمی مینویسم. همین چندی پیش مقالهی خیلی مفصلی نوشته بودم تحت عنوان» در مضار پارهای از حشرات» دخترهایم از این مقاله، به خصوص از قسمتی که به ساس مربوط میشد، خیلی خوششان آمد اما من دوباره که آن را خواندم پاره پارهاش کردم. آخر این کارها چه فایده دارد؟ آدم هرچه هم که بنویسد باز ناچار است دست به دامن گرد حشرهکش شود. ما حتی پیانوی خانهمان هم ساس دارد…، باری موضوعی که برای سخنرانی امروز انتخاب کردهام، موضوعیست در بارهی به اصطلاح ضرری که از استمال دخانیات متوجه بشر میشود. البته بنده خودم سیگاری هستم اما از آنجایی که همسرم دستور داده است که امروز در بارهی مضار توتون کنفرانس بدهم، حرف روی حرفاش نمیآورم
متن کامل در «باغ داستان»
با دو تن از دوستان قرار گذاشته بودم یكشنبه به گردش برویم. اما در ساعت مقرر به گونهای نامنتظر خواب ماندم. دوستانم كه مرا همیشه فردی وقتشناس دیده بودند از چنین غیبتی شگفتزده شدند، به خانهای كه در آن زندگی می كردم آمدند، مدتی در برابر خانه انتظار کشیدند، سپس از پلهها بالا آمدند و در زدند. هراسان به خود آمدم، از تخت بیرون پریدم و به چیزی جز این توجه نداشتم که هر چه زودتر آماده شوم. سرانجام وقتی لباس به تن از در بیرون آمدم، دوستانم وحشتزده از برابرم پس نشستند. فریاد زدند:» پشت سرت چه شده؟» از لحظهی بیداری احساس میکردم چیزی مانع از آن است که سرم را عقب بدهم. دست به سوی آن بردم. همین که در پس سر دستهی شمشیری را در دست گرفتم، دوستانم که کمی بر خود مسلط شده بودند، بلافاصله فریاد زدند:»مواظب باش زخمی نشوی.» نزدیکتر آمدند، وارسیام کردند، مرا به درون اتاق و جلوی آینهی گنجه بردند و بالاتنهام را لخت کردند. شمشیری بزرگ و قدیمی متعلق به سلحشوران با دستهای صلیبمانند تا قبضه در پشتم فرو شده بود، ولی تیغهی آن به گونهای باورنکردنی دقیقا میان پوست و گوشت به جلو خلیده بود بیآنکه جراحتی به بار بیاورد. حتی در پس گردن، در نقطهای که فرو شده بود، زخمی وجود نداشت. دوستان اطمینان دادند که شکاف لازم برای عبور تیغه بی کمترین جراحت و خونریزی ایجاد شده است. سپس وقتی بالای صندلی رفتند و شمشیر را آرام و آهسته ، میلیمتر به میلیمتر بیرون کشیدند، باز خونی جاری نشد و شکاف پس گردنم سر به هم آورد، به گونهای که تنها درزی ناچیز باقی ماند. دوستان خندهکنان گفتند:»بگیر، این هم شمشیرت» و آن را به دستم دادند. با هر دو دست آن را سبکسنگین کردم، سلاح گرانبهایی بود، بیشک جنگجویان صلیبی از آن استفاده کرده بودند.
بهراستی چه کسی میگذارد سلحشوران قدیمی در خواب این و آن پرسه بزنند، بی کمترین احساس مسولیت شمشیرخود را تاب بدهند، آن را در تن خفتگان بیگناه فرو کنند و فقط از آن رو جراحات کاری به بار نیاورند که سلاحهاشان ظاهرا بر بدنهای زنده میلغزد و فزون بر این دوستان باوفا پشت در ایستادهاند و به قصد یاری در میزنند.
داستانهای کوتاه- فرانس کافکا، نشر ماهی۱۳۸۳، ص ۶۰۳-۶۰۲
استکهلم، هفتهی دوم ِ ماه ژوئیه، ابرهای سیاه . هجوم ِ باران و باد هم نتوانسته شبگردها را خانهنشین کند. این سینمای ِ کوچک، این هفته، هر شب درست سر ساعت یک و سی وپنج دقیقه، فیلمی از هیچکاک را نشان میدهد. تماشاگران، همین ده پانزده نفری هستند که به پیشخوان بار تکیه دادهاند و هربار برای سیگارکشیدن، جلوی سینما جمع میشوند، زنی که چشمهای سبز ِ خماری دارد در فواصل پُکزدن به سیگار مدام چترش را باز و بسته میکند. یک بارهم سیگار از دستش افتاد، خم نشد سیگار را بر دارد، برگشت و گفت: » اگر من فیلم ساندریون را میساختم همه دنبال جسد میگشتند ولی اگر ادگار آلن پو داستان زیبای خفته را نوشته بود همه دنبال قاتل میگشتند!»
«باغ در باغ»
سایه
ادگار آلن پو
ترجمه: احمد شاملو
حقیقت این است که شما- خوانندگان من!- هنوز در زمرهی زندگانید. اما، من که مینویسم، از دیرباز به دیار ارواح عزیمت کردهام. چرا که بی گمان بسا چیزهایی عجیب پیش خواهد آمد و بسا چیزهای نهان آشکارخواهد شد. و بسا قرنها که خواهد گذشت، از آن پیشتر که نوشتهها را آدمیان باز ببینند. و چندان که این نوشتهها باز دیده شود، ای بسا که پارهای باور نکنند، و پارهای بر آن به تردید بنگرند، و تنها مردمی اندکشمار در حروفی که من به دستینهی آهنین بر این الواح نقر میکنم انگیزهی تفکری یابند.
سال، سال خوف و دهشت بود، سرشار از تأثراتی شکنندهتر از دهشت و خوف، که از برای آن بر پهنهی خاک نامی نیست. چرا که آیات و نشانههای بیشمار رخ نموده بود. و طاعون از همه سوی بالهای سیاهش را بر پهنهی خاک و گسترهی دریا گشوده بود.
دست کم آنان را که بر احوال ستارگان آگاهی داشتند خبر بود که در آسمان اشاراتی از شوربختی هست. و میان دیگران، برای من- اوآنوآس یونانی- مسلم بود که در تکرار هر هفت صد و نود و چهار سال، یا به ورود در قوی اِایل، سیارهی عطارد با چنبر سرخ زحل دهشتانگیز نزدیک میشود. و روح خاص آسمانها قدرت خود را نه تنها بر حباب خاکی زمین، بلکه بر ارواح و افکار و اندیشههای انسانی تجلی میدهد.
ما در آن شب، هفت تن بودیم. در قصری بزرگ و محتشم، در شهری ظلمتزده که پتوله ماییس خوانده میشد، گرد چند مینای شراب سرخ کی یو جمع آمده بودیم. و اتاق ما جز دری بلند که کوری نوس صنعتکار به زینت آن رنج بسیار برده، دستکاری بس نادرآفریده بود، منفذ دیگر نداشت. دری که از درون بسته میشد.
هم بدین قرار، پردهی سیاهی را که این خانهی مالخولیایی را محفوظ میداشت، راه نگاه ما را به قرص ماه و ستارگان حزنانگیز و جادهی خالی بسته بود؛ اما راه را بر احساس پیش از وقوع فاجعه و خاطرهی فلهاِوو را چنان به سهولت نتوانسته بست.
گرداگرد ما و در برِ ما چیزهایی بود که نمیتوانم به وضوع شرح کنم:
چیزهای روحی و مادی ـ سنگینی طاقتشکنی در فضا،احساسی از خفقان، از دلواپسی ـ و برتر از اینها همه، این دقیقهی خوفانگیز زندگی که مردم عصبیمزاج تحمل میکنند، در آن هنگام که حواس مادی، همه ستمگرانه بیدار و زندهاند و نیروهای روانی، همه نیمه خواب و افسرده.
فشاری مرگزا خُردمان میکرد؛ فشاری که بی باکانه براعضای ما، بر اثاثه و هر چیز دیگری که در خانه بود فرود میآمد، حتی بر میناها که از آن مینوشیدیم. ـ و درماندگی زجرکشیده و کوفته مینمود ـ همه چیز، به جز انوار این هفت چراغ آهنی که مجلس بادهنوشی ما را روشن میکرد.
از این چراغها که پریده رنگ و تابان بر جای میسوخت رشتههای دراز نورگسترده میشد. و در رویهی صیقل خوردهی میز آبنوسی گرد که در اطرافش نشسته بودیم و از تابش این انوار به آیینه مبدل میشد، هر یک از مهمانان، رنگپریدگی چهرهی خود را و برق نگران ِ چشمان ِ اندوهزدهی دوستان را به تماشا نشست.
با این همه، ما به قهقهههای خویش جنجالی سخت برپا میکردیم، و به شیوهی صرعیان به نشاط اندر بودیم، و ترانههای آناک ره یون را ـ که به حقیقت کلماتی درهم و آشفته بیشتر نبود ـ به آواز می خواندیم، و به افراط مینوشیدیم هر چند که سرخی شراب، در خاطر ما یادآور سرخی خون بود. چرا که در خانه به جز ما، نفر هشتمی نیز بود ـ زویی لوس ِ جوان، که با قامت ِ کفن شدهی خویش فرشته و شیطان صحنه بود.
دریغا که از شور و حرارت ما بهرهای نمیگرفت. چشمهایش ـ که مرگ، در آن جز نیمی از آتش ِ طاعون را فروننشانده بود ـ چنان مینمود که از نشاط ما به همان اندازه بهره گیرد که، مردگان، به بهره گرفتن از شور و شادمانی آن کسانی که مرگشان به انتظار نشسته است محقند!
اما هرچند که من ـ اِوآنوآس ـ نگاه ِ خیرهی مرده را بر چهرهی خویش دوخته دیدم، به رنج، بر آن شدم که تلخی حالت آن نگاه را درنیابم. و همچنان که به پافشاری در ژرفنای آبنوس تماشا میکردم، ترانههای «تیوسی» را زنگدار و بلند، به آواز میخواندم.
لیکن آواز من، دیری نپایید که فروکاست و به خاموشی گرایید. و طنین آن در سیاهی پردههای خانه فروپیچید و نرمک نرمک ضیف و نامتمایز و مبهم شد. خفه شد.
و هم در این هنگام، از عمق پردههای سیاهی که طنین ترانهها در آن میمرد، سایهای نامشخص و تاریک سربرافراشت ـ سایهای که در نظر مانند سایهای بود که ماه، به هنگام افول خویش از هیکلی انسانی نقش بتواند کرد.
اما این سایه، نه از آن انسانی بود، نه از آن خدایی یا وجود آشنای دیگری، لحظهای در برابر پردهها لرزید و سرانجام، مریی و راست بر زمینهی در مذهب برجای ماند هرچند که در این هنگام نیز، جز بیشکلی و ابهام نبود.
این سایه نه از آدمی بود، نه از خدایی، نه از خدایی یونانی، نه از خدایی کلدانی و نه از هیچ خدای مصری…
و سایه بر زمینهی درِ بزرگ مذهب ایستاد و حرکتی نکرد و حرفی به زبان نیاورد. بی هیچ جنبشی برجای ماند. و در، که سایه بر زمینهی آن در چشم مینشست،ـ اگر خطا نکنم ـ درست در خلاف جهت پاهای زویی لوس ِ کفن پیچیده قرار داشت.
لیکن ما هفت تن که سایه را به هنگام خروج از میان پردهها دیدیم، تاب آن نداشتیم که راست در آن نظر کنیم. چشمهای خود را به زیر دوختیم و همچنان در اعماق ِ آیینهی آبنوس نگریستیم.
با این همه من ـ اِوآنوآس ـ دل به دریا زدم و به آوازی پست، از سایه، مسکنش را و نامش را پرسیدم. و سایه پاسخ داد:
» من سایهام. و مسکنم دخمههای گ.رستان پتوله ماییس است، تنگ در تنگ ِ این دشت ِ ناهموار ِ دوزخی، که کاریز ناپاک کارون (Charon) را در خویش میفشارد.»
و ما، هر هفت، وحشتزده از جایهای خویش برجستیم، و لرز لرزان و مبهوت برپای ماندیم. چرا که طنین آواز سایه، نه طنین آواز یک تن، که صدای کسان بیشمار بود. و این صدا، با گردش خود از هجایی به هجای دیگر، آهنگشناس و آشنای سخن گفتن هزاران هزار یارگمشده را به گونهای بس مبهم به گوشهای ما باز میآورد.
برگرفته از: «شناخت ادگارآلن پو»، مقالاتی از شارل بودلر و خولیو کورتاسار
نشر دشتستان ـ ۱۳۷۹، گردآورنده و ویراستار: محمدرضا پورجعفری
… معمولا در مقابل مقالات انتقادی، حتی نقدهای ناروا و توهینآمیز، با سکوت سر فرودآورده میشود . این آداب ادبیات است. پاسخدادن خلاف سنت مرسوم است. و اگر کسی به آنها جواب بدهد متهم میشود که کار بیحاصلی کرده است. سرنوشت ادبیات(چه جریانهای اصلی، چه حاشیهها) خیلی غمانگیز میشد اگر به اختیارعقاید شخصی این و آن میبود. در عرصهی ادبیات، اصل و فرع مطلب این است: هیچ نیروی پلیسی وجود ندارد که خودش را شایسته این کار بداند. من قبول دارم جز پوزهبند زدن یا ادب کردن این آدمها کاری از دست ما ساخته نیست، چون دغلکاران مثل لای و لجن، راهشان را به ادبیات هم – مثل خیلی جاهای دیگه- باز میکنند. شما هر چقدر هم تلاش کنید به گرد پای نقد وجدان خودِ نویسنده نمیرسید. آدمها از پیدایش آفرینش تا کنون تلاش کردهاند ولی هنوز شیوه بهتری کشف نکردهاند.« ترجمه: خلیل پاکنیا»
آنتوان چخوف
ترجمه: سروژ استاپانیان
«کجا رفت بهتانها و غیبتها
و وامها و رشوههای او؟» – هاملت
آقایان، هوا دارد نرم نرمک تاریک میشود، حالا هم که این باد لعنتی شروع شده صلاح نمیدانید به خیر و به سلامتی برگردیم خانههامان؟
باد بر برگهای زرد و پژمردهی توسها میوزید و قطرههای درشت آب را از برگها بر سرمان فرو میریخت. پای یکی از همراهانمان روی خاک ِ رس ِ لیز و نمناک لغزید. او به صلیبی کهنه و خاکستری رنگ چنگ انداخت تا نیفتد و روی سنگ قبر چنین خواند: « یگور گریازنوروکف، کارمند پایه ۴، دارندهی نشان …» همراهمان گفت:
– این آقا را می شناختم… عاشق بی قرار زن خودش بود و نشان «استانیسلاو» داشت و اهل مطالعهی کتاب هم نبود… معدهاش نقص نداشت- همه چیز را به راحتی هضم میکرد… مگر زندگی همین چیزها نیست؟ به نظر میرسد هیچ لزومی نداشت بمیرد، اما -حیف!- حیف که دست ِ تقدیر به آن دنیا روانهاش کرد… طفلکی قربانی سوءظنها و شکهای خود شد. یک روز که پشت ِ در ِ اتاق گوش ایستاده بود یکهو در باز شد و ضربهی چنان محکمی به کلهاش وارد آمد که دچار خونریزی مغزی شد( آخر این بیچاره مغز داشت) و ریق رحمت را سرکشید.
متن کامل در « باغ داستان»
خیلی چیزهاست که به صورت بازی آغاز میشود و شاید مثل بازی هم به پایان میرسد.
به گمانم وقتی کنار طرح خودت به تصویر دیگری برخوردی، موضوع خیلی جالب شد.
فکر کردی تصادفی است یا کسی هوس کرده باشد. اما بار دوم دیگر فهمیدی غرضی
در کار است. از آن به بعد دقیق شدی. حتی دوباره بازگشتی تا نگاهش کنی و در راه
تمام پیشگیریهای لازم را هم به کار بستی، خلوتترین موقع خیابان، نبودن ماشینهای
گشت در این گوشه و آن گوشه، نزدیک شدن با بیتفاوتی، هرگز نباید از روبرو به دیوار
نگاه نگریست. بلکه باید از کنار پیادهرو و به طور اریب به آن نگاه کرد. باید وانمود
کرد که آدم در ویترین مغازهی مجاور در پی چیز جالبی است و فوراً محل را ترک کرد.
متن کامل در« باغ داستان»
موريسن، شاعر، روزنامه نگار و نويسندهی انگليسی و يكی از ويراستاران مجموعة شعر پنگوئن، اين روايت را كه از تجربهی واقعی زندگی خويش نوشته است همراه با ترجمهی عربی آن كه در دمشق چاپ شده به مترجم هديه كرد.
پسره بیست ساله بود و دختره هیجده ساله. پسره یک روز بعدازظهر توی کافهی رله سن میشل سر صحبت را با او باز کرد. برایش گفت همین الان از کلاس جامعهشناسی میآید. اما دختره چند روزی صبر کرد تا به او بگوید در یک مغازهی کفشفروشی کار میکند. دیگه کارشون این شده بود که همدیگر را در اتاق پشتی کافه رله ببیند. معمولاً بین ساعتِ شش تا ده، بعد از این که دختره کارش را تمام میکرد. دختر خوشحال بود که هرشب او را در کافه میدید، پسره همصحبتی بود مؤدب و دلچسب. دختر خوشحال بود کسی را پیدا کرده که میتونه اوقات قبل از شام، قبل از رفتن به اتاقش را با او بگذراند. دختر زیاد حرف نمی زد. پسره بود که مدام تعریف میکرد. از اسلام و انجیل میگفت. دختر از شنیدن این چیزها زیاد تعجب نمیکرد، حتی وقتی پسر یک چیز را بارها تکرار میکرد.دختر از هیچچیز تعجب نمیکرد. اصلا اینجوری بار آمده بود. واقعاً چیزی متحیرش نمیکرد.
شبِ اول پسر در بارهی اسلام با او حرف زد. روز بعد با دختر خوابید و برایش در بارهی انجیل حرف زد. از دختر پرسید انجیل را خوانده و او گفت نه. روز بعد پسر انجیلی با خودش آورد و در همان اتاق پشتی کافه رله بخش موعظهها را برایش خواند. دستها را بر گوشش گذاشت و با صدای پرسوز و گداز مثل روضهخوانها بلند بلند خواند. دختر از این کار او خجالت کشید و فکر کرد پسر یک کمی خل شده . بعد پسر نظر او را پرسید. دختر خیلی خوب گوش نکرده بود، چون خیلی خجالت کشیده بود. به او گفت بد نبود، خوب بود. پسر لبخند زد و گفت این متن مهمی است و یاد گرفتنش ضروری.
برای دختر تعریف کرد کلکسیون پاپیروس نش را در موزهی بریتانیا دیده بود. و ساعتهای متوالی را در مقابل ویترین گذرانده بود، و روز بعد دوباره به موزه برگشته بود، همینطور روزهای بعد. لحظههایی که هرگز از یاد نخواهد برد. تنها چیزی که روی پاپیروس باقی مانده بود چند خطی در مورد سِفرِ خروج بود. راجع به سِفرِ خروج برای دختر گفت. «و فرزندان اسرائیل پربار بودند و نفوسشان فزونی یافت، تولیدِمثل کردند و به تدریج قدرتمند شدند؛ و سرزمین از آنها پُر شد … و آنها بهخاطر فرزندان اسرائیل اندوهگین شدند….» دربارهی همهی انجیلها برای دختر حرف میزد: از تحریرِعام و توراتِ هفتادگانی؛ از انجیلِ واتیکان، انجیل یونانی، عبری، آرامی و انجیلهای لاتینی.
دلش نمیخواست در بارهی دختر حرف بزند، و هیچوقت از او نپرسید از کارش در مغازهی کفشفروشی راضی است یا نه، یا چه شد که به پاریس آمد، یا چه چیزی دوست دارد. با هم عشقبازی میکردند. دختر دوست داشت عشقبازی کند. این یکی از کارهایی بود که دوست داشت. در حین عشقبازی هم صحبت نمیکردند. بهمحض اینکه پسر کارش تمام میشد دوباره شروع میکرد دربارهی ژرام قدیس صحبت کردن و میگفت این قدیس تمام عمرش را صرف ترجمهی انجیل کرده بود..
پسر لاغر بود و کمی قوز داشت. با موی مجعد و سیاه، چشمهای آبی و بسیار زیبا، و مژههای تُوپر و سیاه. پوستش روشن بود و حالت دهانش تو ذوق میزد . لبهای رنگ پریدهاش به ندرت روی هم میافتاد. دماغش گرد و گونههاش برجسته بود؛ سر و وضعاش خیلی مرتب نبود. یقهی پیراهنش را که دیگه نگو، همینطور ناخنهای گرد و صورتی رنگش برای آن انگشتهای باریک و بلند خیلی بزرگ بودند، طوری که نوک انگشتهایش شبیه قاشقک به نظر میرسید . قفسهی سینهاش گود بود. جوانیاش را به خواندن متون اسلامی و مسیحی گذرانده بود. عبری، عربی، انگلیسی و آلمانی را یاد گرفته بود. هنوز هم داشت در مدرسهی زبانهای شرقی، عربی میخواند. گرچه زبان عربی را آنقدر خوب بلد بود که از همان سال دوم میتوانست قرآن را به زبان اصلی بخواند یعنی همان زمانی که با دختر آشنا شد.
گاهی اوقات دختر را برای شام بیرون میبرد، البته به رستورانهای ارزان قیمت. یک شب اعتراف کرد می خواهد یک انجیل عبری مال قرن شانزدهم را بخرد. فروشنده قبول کرده بود قیمت کتاب را کم کم بپردازد. پدرش مال و منال زیادی داشت ولی پول کمی به پسر میداد. ولی او نمیتوانست جلو خودش را بگیرد و این کتاب را نخرد. یک سوم قیمت کتاب را پرداخته بود و بقیه را هم قرار بود تا آخر ماه بعد بپردازد. مدام خواب آن روزی را میدید که کتاب انجیل را در دست بگیرد.
سه هفته از آشناییشان گذشته بود ولی هنوز در مورد هیچچیز بهجز انجیل و اسلام صحبت نکرده بودند. پسر همیشه برای او از خدا و کشش ابدی آدمها به سوی خدا حرف میزد. دختر اعتقادی به خدا نداشت. هیچ نیازی هم به وجود خدا حس نمیکرد. میفهمید آدمهایی هستند که به خدا اعتقاد دارند و نیازش را حس میکنند. ولی او گمان نمیکرد مقدر است همهی عمرش را در مغازهی کفشفروشی کار کند. معتقد بود ازدواج خواهد کرد و صاحب بچه خواهد شد. اعتقاد داشت استفاده از فرصتها در همین جهان، تنها راه ایمان به خدا است.
پسر هم اعتقادی به خدا نداشت، ولی احساس آرامش هم نمیکرد. برایش فرقی نمیکرد که پدر ثروتمندی دارد. ثروتی که از تعمیرو فروش لاستیکهای دست دوم اتومبیلها به دست آمده بود. گاهی از خانهای در نویه و املاکی در اوسهگور صحبت میکرد. دختر میدانست هرگز با هم ازدواج نخواهند کرد. پسر اصلا به ازدواج فکر نمیکرد.
دختر تا به حال مردی مثل او ندیده بود. پسر طوری راجع به محمد صحبت میکرد انگار در بارهی برادرش صحبت میکند. از زندهگی محمد، از ازدواج او با بیوهی یک بازرگان، و از رابطهی محمد با ماریا قبطی برای دختر میگفت. او داستان هر چهارده همسر محمد را میدانست محمد رسالت دعوت اعراب به یکتاپرستی را بر عهده گرفته بود. اندیشهای سترگ. محمد با شمشیری در دست و جسارتی ملکوتی از این ایده دفاع کرده بود. چنین رسالتی به نظر دختر عجیب و غریب میرسید، ولی در این باره چیزی به پسر نگفت. حتا به او نگفته بود که گاهی اوقات در طول روز از کمک کردن به مردم برای انتخاب کفش حوصلهاش سر میرفت. نه، این فکرها را برای خودش نگه میداشت. بههر تقدیر تصور نمیکرد این افکار برای کسی جالب باشد. برای خودش عادی بود.آخرسر به خلق و خوی پسر عادت کرد، و هر وقت پسر میخواست تمام سورههای قرآن را به عربی حفظ کند، کاری به کارش نداشت. فکر میکرد پسر خوبی است. با این که گاهی حوصلهی او را سر میبرد.
پسر برایش یک جفت جوراب خرید. مرد مهربانی بود. ولی از وقتی شروع کردند با هم خوابیدن، دختر دیگر دلخوشی زیادی نداشت. یک شب فهمید چرا. با خودش گفت، من برای او ساخته نشدم. تمامِ شورِ زندهگیِ و جوانیاش در کنار او ازدست رفته بود. چارهای نداشت. با این احوال دختر به خودش میبالید. یک جوری خوشبخت بود. به خودش میگفت از او چیزهایی یاد گرفته. ولی آن چیزها برای او لذتبخش نبود. انگار آنها را پیشاپیش میدانسته، نیازی به یاد گرفتن این چیزهاحس نمیکرد. ولی سعی میکرد او را خوشحال کند. همان طور که پسر از اوخواسته بود عصرها انجیل میخواند، . ولی حرفهای مسیح به مادرش او را به گریه می انداخت. این که او به آن جوانی، در حضور مادرش به صلیب کشیده شده بود نفرتانگیز بود. ولی این تقصیر دختر نبود. نمیتوانست زیاد هم احساس به خرج بدهد. فکر نمیکرد مسیح خدا بوده، فکر میکرد مردی بوده با نیات و طرحهای شریف. مرگش چهرهی انسانی را به اوداده بود، برای همین دختر نمیتوانست داستان مسیح را بخواند و به پدر خودش فکر نکند، پدری که سال پیش مرده بود، یک سال پیش از بازنشستهگی. ماشین کارخانه در محل کار له و لوردهش کرده بود. پدرش قربانی بیعدالتی شده بود که خیلی پیش از اینها شروع شده بود. بیعدالتی، که هرگز از روی این خاک رخت نبست و نسل پشت نسل ادامه دارد.
برگرفته از نیویورکر دسامبر ۲۰۰۶
(Translated, from the French, by Deborah Treisman.)
توصيف صحنه نبردى كوتاه كه در مِه آغاز مىشود، در مِه پايان مىيابد و هيچ كس به درستى نمىداند واقعاً چه گذشت و چه كسى چه كرد اما مدتها براى آن جشن مىگيرند و در ستايش خويش كاغذ سياه مىكنند، در عين غرابت و مسخرگى، تصويرپردازىِ كمنظير و تكاندهندهاى است از نبرد و خونريزى، از غرايز اصيلِ انسانى (ترس و گريز) در برابر رفتارهاى مصنوعى و عاريتى (تهور و ستيز)، و از ميل طبيعى انسان به دورشدن از صحنههاى دردآور و پرهيز از اعمال عبث و تحميلى: سردار مىتواند از مهلكه دور بماند چون سوار است، اما نفرات پياده و مردم عادى براى تحمل منظره دهشتآور پرواز ميله آهنى (كه در قاموس قهرمانيگرى به آن نيزه مىگويند) به چنان مقادير عظيمى پياز احتياج دارند كه ممكن است در همة بازارِ ترهبار يافت نشود.
برگرفته: مکث ششم، تابستان ۱۳۷۶، استکهلم
هرچند وقت یکبار، دست از کار میکشم، در خیابانها پرسه میزنم، به بار میروم، اتفاقات شهر را تماشا میکنم و با پیرمردی که سوسیسِ ناهارم را میفروشد گپ میزنم، چون اژدها- الان بهترین موقعِ معرفی کردن او به شماست- نوعی خانهی متحرک یا گوشماهی چرخدار که عشق شدیدم به واگنر مرا واداشت اسمش را فانفر بگذارم. فولکس واگن قدیمی با صندلی تختخواب شو. رادیو، ماشین تحریر، چند کتاب، چند بطر شراب قرمز، بستههای سوپِ آماده، و لیوانهای مقوایی هم در آن گذاشتهام. همینطور چند مایو برای مواقعی که فرصتی برای آبتنی پیش بیاید و یک چراغ خوراکپزی با شعله پخشکن که با آن کنسروها را گرم میکنم، همینطور که به قطعههایی از ویوالدی گوش می کنم یا این مطالب را مینویسم.
این قضیهی اژدها از نیازی قدیمی سرچشمه میگیرد. من بندرت نامهایی را که مثل برچسب به چیزها چسبیدهاند، پذیرفتهام. به گمانم این نکته در کتابهایم نیز منعکس است. نمیدانم چرا باید همیشه با آنچه از گذشته یا از جای دیگری سراغمان میآید، کنار بیایم. پس من به موجوداتی که دوست دارم و دوست داشتهام، نامهایی دادهام که از مواجهه یا تصادف بین رمزهایی ناگشودنی ناشی میشود. برای همین، زنها به گل، پرنده یا حیوانات جنگلی تبدیل میشدند. نام بعضی از دوستان هم با کاملشدن یک مرتبه عوض میشد؛ خرس، میمون میشد و زنی با چشمان روشن، اول ابر، بعد غزال و آخرسر مهرِگیاه. برگردیم به قضیهی اژدها. دو سال پیش که تازه از کارخانه بیرون آمده بود، با صورت پهنِ قرمز، چشمان درخشانِ نزدیک به کف خیابان و تهورِ توام با خونسردی وارد خیابان کبرون شد، همان موقع جرقهای در ذهنم درخشید و او به اژدها بدل شد، آن هم نه از آن اژدهاهای پیر بلکه فانفر، نگهبان گنج نیبلونگن که طبق افسانهها و اثر واگنر، درنده و کودن بود ولی همیشه همدلی نهانی مرا برمیانگیخت شاید به این خاطر که سرنوشتش کشتهشدن به دست زیگفرید بود. نمیتوانم قهرمانانی را که به چنین اعمالی دست میزنند، ببخشم همانطور که سیسال پیش نتوانستم تسیوس را به خاطر کشتن مینوتور ببخشم( ارتباط این دو موضوع همین امروز به ذهنم خطور کرد).
آن روز بعد از ظهر، تمام فکر و ذکرم حل مشکلاتی بود که هنگام دنده عوض کردن یا مانوردادن با اژدها پیش میآمد. چون او بسیار بلندتر و پهنتر از آن رنویِ قدیمیام بود. اکنون برایم کاملاً روشن است که تنها از غریزهای پیروی کردهام که همیشه مرا وامیداشت از کسانی که نظمِ مستقر به آنها به چشم هیولا نگاه میکند و همینکه دستش برسد از پا درشان میآورد، حمایت کنم. ظرف دو سه روز با اژدها دوست شدم، به او گفتم به نظر من دیگر نامش فولکسواگن نیست. حس پیشگوییِ شاعرانهی من- مثل اغلب مواردـ درست ازآب درآمد چون وقتی به گاراژ رقتم تا پلاکش را نصب کنم، دیدم مکانیک یک حرف «ف»ِ بزرگ پشتش نصب میکند. آنوقت فهمیدم حدسم درست بوده. حتی اگر مکانیک اصرار میکرد که «ف» اولِ فرانسه است، خود اژدها کاملاً ملتفت بود. در راه خانه، با شور و شوق وارد پیادهرو شد و زنِ خانهداری را که با زنبیلهای پر از خرید برمیگشت، زهره ترک کرد تا نشان دهد چقدر خوشحال است.
پائيز آمده است و تابستان ديگر باز نمىگردد؛
ديگر هرگز تابستان را نخواهم ديد.
دريا تيره و آرام است، و بارانى ريز و دلگير مىبارد.
امروز صبح كه باران را ديدم،
به تابستان وداع گفتم و سلامى كردم به چهلمين پائيزِ زندگيم،
كه خود از راه رسيده است
و با خود آن روزى را به همراه مىآورد
كه گه گاه تاريخش را آرام پيشِ خود تكرار مىكنم،
با حرمتى و با هراسى نهان.
ادامه