قصد این بود که همه وارد شوند
صداهایی که پشت در ماندند
چهرههایی
که باران را پس میزنند
دستها به هم نمیرسد
در بسته میماند
اتاق در آینه میچرخد
دسته: محمود داوودی
سه شعر از سه شاعر
مرتضی ثقفیان
- اندوه
- پنجرهها را میبندند
- پردهها را میکشند
قاب عکسها را بر میگردانند
مینشینند
مینشینند و میگذارند سکوت اتاق را پُر کند
ناگهان
باران روی شیروانی
دستی ست نامریی
که طبلهای قبیلهای مرده را به صدا در میآورد
شهرام شیدایی
- تاريكی در خانه حركت میكند
و صورتِ اشيا را به ديگران میدهد
نامی در كار نيست
نامی كه در كارِ جابهجايی چيزی باشدگاهوقتی پنجره باز میشود
اما هوای تازهای داخل نمیشود
پنجره از كار افتاده
بيرون از كار افتاده
ياد آوردنِ چند صندلی و ميزی
كه پشتِ آن صورتها و دستها حركت میكردند
و حالا سكوتی چهارچشم خانه را به تاريكی تسليم كرده
تا به محضِ ورود ، گلويت در گذشته گير كند
و با هر قدمی به جلو سكوتی فلزی تسخيرت كند
و با هر بار لمسِ چيزی ، فنجانی لبهی ميزی تاقچهای لالهوشمعدانی
چند پرده تاريكتر شوی
برای كسی در بيرون ، كه درخت و سنگ جای او را میگيرند
چه تسلايی میتوان داد ؟
محمود داوودی
- نمیشود جا به جا كرد چيزی را
لحظهی ابد تا ابد نمیماند
نزديك قلب
اما حضور نيست
وارد خانه میشويم
نور هست و از روشن خالی
هستند آنها
كه زندهاند
اما
مُردهها فقط حرف میزنند
چرا …؟- محمود داوودی
سه شعر از ۳ شاعر
- سه شعر

۱
به خاطرآوردن آن، که گم شدهاست
محمود داوودی
دارد جلد کتابها را پاره میکند
قرارهايش را به هم میزند
تا در ايوان بنشيند
ليوانی عرق دست ساز
با ذرات خاطره مزه کند
کودک کنار حوض
خيره به ماهیهاست
زن
موی سياه به آب میزند
کجا بود آن سرود
که نخست بار شنيدم
دسته گلی به دستم بود
دادم به اولين بشری که دیدم
شکست در جبين شما خوانده میشد
اما من
زيباترین پرندهی سال را من
با چشمهای خودم ديدم
نشسته بود
روی درخت سرو
و مردی آن دست خيابان
به جایی که نديدم
اشاره کرد و رفت
کودکان
بعد آمدند
دست در دست مادران
انگار چيزی ديده بودند
دستهايشان مثل پرنده بود
در اولين وزش گم میشد
مادران
دسته دسته
موی کندند
پارچهی سبز
بر درخت بی پرنده میبستند
و در وردی که میخواندند
غروب چادری سياه شد
بر پارکها و قهوهخانهها
کودک روی پنجهی پا میايستد
تا دهان ماهی ببوسد
زن
ماه به دهان دارد
آب پرتاب میکند به آب
گلهای ياس مچاله میکند
لعنت بر شما
که نمی گذاريد حتی در ملکوت آرام بنشينم
جلد کتاب
بال پرنده است
با عطف نقرهی مهتاب
که در ظلمات هم ديده می شود
لعنت بر شما
که نمیگذاريد حتی در ملکوت آرام بنشينم
چند گفتم
چنين مکن با ياس
تو که ماه به دهان داری
تو که سياه مویی
چنين مکن
با پرنده
تو که دوست داری
دستها سايبان چشم کنی
چنين مکن
با من که خواندن نمیتوانم
چند سال
چند صد سال
به انتظار عروج آدم بنشينم
آدم معروض به چند کوچه و بقالی
زمستان سخت بود امسال
حوض ترک بر داشتهاست
از کنار در بزرگ سبز
با قامت شکسته میگذرد
ترس را چون پالتویی بلند
به خود میپيچد
حرف نمیزند
سکوت نمیکند
زمزمه میکند
هر چه به ياد میآرد
اطعمه و اشربهی بسيار
بر سفره نهاده بودند
شمعها در روز آفتابی میسوخت
ليوانهای تمیز
پيشخدمتی که با زبانی غریب
سخن میگويد
و مذهب غريبتری دارد
دير وقت شب به خانه میآيد
پالتوی خود را بر درخت سرو میآويزد
شعر میگويد
کتابی کهن را یک بند و یک نفس میخواند
کجا بود آن سرود
که نخست بار شنيده شد
شب شد چکار کنيم؟
ايوان سرخ شده از جلد کتاب
کودک
با ماه خفته است
زن به بام رفته
تا ماه نو ببيند
آنگاه ماهی که بود خاموش شد
آسمان چون طبقی واژگون شد
چاهی شد
که طنابی تاريک
تا انتهايش میرفت.
- مجموعه شعر«چند صحنه»، (شعرهای۱۳۸۲-۱۳۷۰)
چاپ اول- تهران ۱۳۸۳، نشر آرویج.
۲
شبی دیگر
مرتضی ثقفیان
گودالِ عصر پُر و خالی میشود
از رنگها و صداهای ناآشنا
بر ایوان میایستی
تا کلاغی سر برسد
روبرویت مینشیند، بال و پر میتکاند
و نوک میکوبد
به چتری شکسته، روی برفهای گذرگاه
آنگاه در مییابی
که شبی دیگر در کار آمدن است
- مجموعه شعر« طبلهای قبیلهی مُرده»
چاپ اول- استکهلم ۱۳۷۲
نشر باران.
- ۳
***
جمشید مشکانی
دارند آخرین کتابهای فارسی را، سوخته و نیمسوخته، بار وانت میکنند
خوشهای انگور ارغوانی لهیده کنار بقچهی ناهار کارگران
و رفتهاند ایرانیها
از اینجا
دور بساط ِ لبوفروشها ول میگردند
جیببرها، عملیها، بچهبازها
کامیونی مونتاژ میهن اسلامپارسی
زلزلهی کوچکی میریزد از بتنپارهها بر آسفالت داغ
بالای چارپایهای لق، آخوندی زاغ قرآن را غلط میخواند
– در حال پاک کردن خُردههای شلغم و خرچنگ از ریشش-
در دو چالهایم و
در یک گونی
سر خالی من
و دشوارترین چشمهای فرانگ
- مجموعه شعر« کتاب ترس»
چاپ اول- استکهلم ۲۰۰۲
نشر باران.
چند صحنه بدون منطق ارسطویی- محمود داوودی

محمود داوودی
چاپ اول، استکهلم تابستان ۱۳۶۹- کتاب «ِانْهِدوانا»
چاپ دوم، تهران ۱۳۸۳- مجموعه شعر»چند صحنه»
همان داستان کهن
به تاريکی اندر شدن
با سری پُر از تصوير
تصوير ستارگان
که همراهیام میکند
و من که آستين جر میدهم تا خلاص شوم
چراغ خيابان نيمی از چهرهام را روشن میکند
نيم دیگر به تاريکی- فراموشی- زنده در الکل خالص
ادای دلقکها را در میآورم
چند بار با چاقوی خيالی خودم را میکشم
چند بار سايهام را لگد میکنم
چند بار با سايهام حرف میزنم
(خداوند هدايت را بیامرزد)
اتاقی در دل شهر اجاره میکنم
همهی مخدرها را استعمال میکنم
اعتراف میکنم
ادای خودم
و شکلکی از هدايت
معجزه میکنم
خيابان پر از باران را
از خاطرهی مردهگان سرشار میکنم
هيچکس بیرحمتر از خودت نيست
بطریها را يکی بعد از دیگری
در گنجه میچپانی
-مخفی ميکنی؟ از کی؟
قرصهای خواب را
توی ليفهی شلوارت میگذاری
-مخفی ميکنی؟ از کی؟
مجالی برای به لب گزيدن ساقهی علف نيست
عق میزنم
ستارگان دنبالم میکنند
راه نيست
تنها مسير شيرگون
ماندن
پوسيدن
عادت به پوسيدگی
جواب همهی سلامها را دادم
چونان عاقله مردی که همهی رسوم بداند
شرط ادب به جای آورد
ارزش دوستی پاس بدارد
او دارد به شاهکارش میانديشد
من به عصبهايم میانديشم
به دستگاه گردش خون
به خيابانی در بمبئی يا کلکته
و جوی آب و سرو روان و جان جهان و جن وپری
پس بودا چی، خره؟
ستارهگان دنبالم میکنند
که بود که گفت که میشود؟
که بود که خواست که توانست؟
که بود که مُرد که پيش از آنکه
ناگهان عاشق بود؟
کودکی در تابستان به ماهيان قسم خورد
دستها به پوست سبز آب کشيد
نخلها مرتب کرد
برگ نعنا بوئيد
با اولين تصوير کشتی به آب زد
یک نفخهی گرفته و سنگين*
پيکرت کنار آب افتاده بود
و گيسوانت خزه بود
و پروانههای پستان تو را
من
هرگز
هيچکس نديده بود
اندوه
مثلِ
يا ماشين مش ممدلیست
نه بوق داره
نه صندلی
نوستالژی
مثلِ
يا
صدای پروين است
«باز امشب در اوج آسمانم»
بودن یا نبودن
بيضایی پرسيد: ديگه کی کشته میشه؟
گفتم : اوفيليا و برادرش
کلاديوس
پلونيوس
ملکه
ملکه
مکث!
مکث!
-ديگه؟
مکث!
بيضایی خنديد
گفت: خود هملت!
بهمن گفت: وقتی فاوست روحشو به شيطان میفروشه…
گفتم: خواهر گوته رو!
رعنا گفت: شميم خیلی باسواده
نا صر گفت: ولی تعهد حاليش نيست
کامران گفت: چه چشمهای رعنايی
اکبر گفت: همه جاکشن والسلام
گفتم : چی؟
گفت : غير ازتو و گوته
بعد هر چی داشتيم
داديم عرق
تو کافهی موند بالا
اسمش چی بود خدايا؟
از قلهی بلند فرود آمد
نطفهی آب بر زمين نهاد
نطفهی آتش بر زمين نهاد
ستارهگان را گفت:
رهايش نکنيد
آب خوش از گلویش پایين نرود
دنبالش کنيد
حتی اگر به آسمان هفتم برود
ستارهگان میآمدند
فريب نمیشدشان داد
حتی وقتی میشاشيدم
**-Din djävel
اگر میتوانستيد
مرا در لحظهی موعود
که به آسمان پرواز میکنم
ببينيد
آه اگر میتوانستم
همهی صداهای زيرزمين را شنيدم
مسيری که طی طريق میکند
طيران عشق
آنکه آن کلام را گفت
آنکه همه چیز را رها کرد
سر به بيابان گذاشت
همان که شنيد
اسم عشق را
همان که بوذ و بوذ و بوذ
تا از دلِ خرد گياهی سر بر آورد
سر در آورد
هيچ ديدهای
خیابانی پر از شاش
تا شانهی مرد و زن
هل هل گرگ چنبری
زهره نداری ببری
اگه بردم چه میکنی
خُرد و خميرت میکنم
خونه خاله کدوم وره
از اين وره از اون وره
*»مد و مه»ـ ابراهیم گلستان
**»فحش سوئدی»
دکتر آستروف- محمود داوودی
- …با تمرینهای سخت توانستم پشت آقای دوموپاسان را به خاک بمالم، با استاندال هم دوبار مساوی کردم اما هیچکس نمیتواند وادارم کند که با تولستوی وارد گود شوم مگر این که واقعاً عقلم پارسنگ بردارد» به روایتی شاید همین پارسنگ، کار دستش داد وقتی که تفنگ دولولش را پر كرد، قنداقش را گذاشت روی زمین، لولهاش را به پیشانی فشرد یا در دهان گذاشت- چه فرق میکند- و شلیک کرد. شاید او که اضطرابهایش را در عشق به دریا، آفتاب، شکار یا زنهای زیبا غرق میکرد، اگر با دکتر آستروف حرف میزد، شلیک نمیکرد، کُتش را میپوشید و خارج میشد از خانهی ابرآلود پائيز .
در آرزوی آن بودم
که روزی
در خانهی آفتابی پائيز
که مثل برگ میچرخد
درها و پنجرههارا بگشايم
تا بر گونههای سرد هلن
دو نارنج بشکفد
و بعد
شاهد باشم
که چطور
دوست خوب من ”وانيا” ی عزيز
در لحظه جنون
شليک می کند
به هر چه پیر و فرسودهاست
اما اکنون
دير شده
من
خود
فرسودهام
کتم را میپوشم
عکس نخلهای سوخته
و کودکان مرده را بر میدارم
و خارج میشوم
از خانهی ابر آلود پائيز
که مثل برگ میافتد
در گوشهی سالهای قديمی.
* هلن، وانيا و دکتر آستروف از قهرمانان نمايشنامهی دايی وانيای چخوف
مثل ما میشويم- محمود داوودی
مثل ما میشويم
به علی لاله جینی
زیر کدام نور
کدام سقف؟
فرقی نمی کند
در انتظار
زمان حجم دارد
لمس میشود
کاری ندارم که.
در مهتابی
پا روی پا میاندازم
تماشا می کنم
پائيز آن جاست
مرداب و سايههای سفيد قو
پُل آن جاست
نامهها پرت میشوند
تا مهتابی فاصله کوتاهاست
پرت میشود حواس
موج در موج
صدا با ذرههای نور
همسفر میشود
ذرههای پر قدرت
نامها
آدرسها را عبور میدهند
و چهره میگيرند
نامها از نور
کامل میشوند
موج در موج
گم میشوند زود
در انتظار میمانم
کاری ندارم که.
پائيز را نگاه میکنم
نورها بی طاقتاند
هجوم میآورند
چند تکه نور
شکل قلب شکل دست شکل نگاه
نگاه میکنند با من
خيال میکنند با من
پل را به پل دیگری وصل میکنند
مرداب
و سايههای سفيد قو را
تفسير میکنند
مثل ما میشويم
موج در موج
امروز
تمام شد
فردا
دوباره
زير همين نور
همين سقف
کاری ندارم که.
دکتر آستروف- محمود داوودی
۱۵ سپتامبر( ۲۵ شهریور)
در آرزوی آن بودم
که روزی
در خانهی آفتابی پائيز
که مثل برگ میچرخد
درها و پنجرههارا بگشايم
تا بر گونههای سرد هلن
دو نارنج بشکفد
و بعد
شاهد باشم
که چطور
دوست خوب من ”وانيا” ی عزيز
در لحظه جنون
شليک می کند
به هر چه پیر و فرسودهاست
دير شده
من
خود
فرسودهام
کتم را میپوشم
عکس نخلهای سوخته
و کودکان مرده را بر میدارم
و خارج میشوم
از خانهی ابر آلود پائيز
که مثل برگ میافتد
در گوشهی سالهای قديمی.
* هلن، وانيا و دکتر آستروف از قهرمانان نمايشنامه ی دايی وانيای چخوف
از کتاب « چند صحنه»، شعرهای محمود داوودی
باغ گمشده- محمود داوودی
سايهها آمدند
برصندلی سنگی بی هایوهوی نشستند
و خلوت عصرانهی باغ
نقشی از حضور گرفت
می توانند
به فوارههای خاموش بنگرند
به برگهای خشک
در کاشی آبی
و در انتظار پيکرها
باقی بمانند
سايهها
به عصر
به باغ گمشده
فرود آمدند
۱۲ شعر از محمود داوودی
روز اول روز دوم به سوم روز
شما چه می دانید کجاست
هرجا که هست
چه می دانید کجاست
هرجا هست
پس فراگیرید ازغیبتش
راه بازکنید
بیاوریدش
تکه تکه ی روحی در حضور
ببینیدش
گرچه رفته سال ها
و ازخیابان که گذشته غبار می خیزد
از او خزان بسازید
برگ های دنیا
در خانه اش باز می شود
حرف ها بزنیدش
بر آستانه اش برآیید
بیاوریدش با خاطراتش
از ُکنجی که اوست در دقیقه های آینده
بیاوریدش
بیاویزیدش
بپاشانیدش
برسفره شام بنشانیدش
بخراشیدش
پوست بر پوست بنویسیدش
بپوکانیدش به باد بسپاریدش
که تکه تکه های ماست
پایین آمدن (برای عنایت پاک نیا)
چطور وقتی از پلههای سنگ پایین میآید
و نورهمهی شب ها درعینکاش میافتد چطور؟
پنجرهها بسته می شوند
درها بسته می شوند
ذره ذره تاریکی از نورمیگذرد
گم می شود درچاهک دستشویی
چمدان جا میماند
پوست ماری که میماند
حالا چطور وقتی از پلههای برف پایین میآید
و نورهمهی سایه ها در عینکاش میافتد چطور؟
نگاهش می چرخد
در چهره ای که گروگان گرفته است
*
بدم نمیآیدازاینجا
بیایم بین شما
ببینم چگونهاید واقعا
همانطور که میدانید
درکم از زمان به ساعت نیست
خاطره از قلب ندارم
نمیدانم دستهای سرد چگونه ساییده میشود بر گونههای تب
که میگویید
به شما حسودی میکنم گاهی
نمیدانید کجاست آینده
میسازید
*
اشتباه میکنم که این طور شروع میکنم
نه موافق استتیک مناست
نه ایدهٔ جالبی دارد
وحس شاعرانهٔ کلام در آن غایباست
اما شعر را هنوز کسی تعریف نکرده و نمیداند چیست
رئیس نقد؟
شوخی میکنید
البت
حستهام از حرفهایی که در بارهٔ شاعران میزنند بعد از مرگ
خوب نیست هیچ خیال میکنم
دور شدم از حرفام
یک شب خواب دیدم کلمات پروانهاند و من تور ندارم. تعبیر
سادهای دارد میدانم اما این خواب مرا به یاد زندگی انداخت با
اجاره خانه و پول آب و برق و چکهای بیمحل و ازدواجهای
موفق و مرگهای زنجیرهای
که منطبق نیست اصلا
با استتیک من.
**
نمی آیم بگویم دوستت دارم
گفتن دوستت دارم جز وهم شبانه نتیجه ندارد
گاهی به کودکی فکر می کنم که در زیر نورهای فسفری
تا ته تاریکی برگ ها می ماند
و ستاره ها می دید و یک زندگی با دوستت دارم خیال می کرد
گاهی به کودکی اش فکر می کنم
ونمی آید بگوید دوستت دارم
تحت تعقیب
من او را که تعقیب ام می کند
و از هر دری که وارد می شوم او وارد شده است
و چهره که می گیرم به سوی آینه
از آینه نگاه می کند را
گاهی دست به سر می کنم
وارد نمی شوم
نگاه نمی کنم
برگرفته از «کتاب شعر »
بازگشتن از ترس
اگراز آتش شروع کند
برگ ها می سوزند
از خوابها شروع می کند
خوابها
که گذارندهی کتاب اند
برگ در برگ
که نمی سوزد
می برندش به اصل
اگر اصل این باشد
به خواهرش گفت
من از جهان مردان می ترسم
ترس
که خشونت کردم که هول و ولایش به نازکترین خیال پیوستم
رفت
گشت
برگشت
ترس تر
می رفت سوی آب که به تابستان سبز بود وَمد که بود سبزتر بود
با خرافهای که می دانست ازآب روشنی برمی داشت
و نوشتن دشوار است
نه این که نوشتن دشواراست
که نوشتن دشواراست
دارد دور می زند
دنبال لحن می گردد
که داستان همان کهن است
شبحاش هر روز
به روزمره می برد
تماس ما با دنیا از یک طریق نیست
کلید سراسری
که تالار روشن کند
و یک ردیف کلاه اعیانی
تا گزک دهد به دیگران که قضاوت کنند
دیگران به که به سایهی درخت اروپایی بنشینند
صبح که به مدرسه می رفت از مه کتاب پر می شد
این جا شروع توهم
این جا مرکز تنهایی ست
دنیا هنوزبرگ پشت برگ می نویسد
برگی که کس نمی خواند
گاهی
جا به جا می شود
از این صندلی می پرد روی آن صندلی
کس نداند بهتر است بی وطن است
بی وطن نیست او خودش خیال می کند بی وطن است دیروز
که نامهی کهن می خواند دید دنیا چقدر روشن است چقدر
جالب نظر است از این نظر که
کسی به خواب کسی
نمی تواند خفت
کسی به روح کسی
نمی تواند دید
او ناظر است فقط
زبان شرح ندارد
آدم عجیب می شود
سایهها می آیند
وهم می آید
با صدای ساعت قدیم
کتاب جدید باز می شود
قدم می زند
با برگهای شعله ور
**
می گذريد از كنار تيره گی
كه به قلب میگيرد
هيكل شما
می خزد جلو
بر ريلهای روح
كه خم میشود
راه كج می كند
و میرود به سوی چاههای سقوط
وقتی كه شما میگذريد
برگرفته از «باغ در باغ »
آدرس
از سمت چپ اگر بروی یا میرفتی
میدان کوچکی بود و کنارش کتاب فروشی بود
بالاش یک کافه بود و در که میگشودی
میدیدی نشستهاست
و از پشت شیشهها
به فاصله نخل تا مرگ خیره است
رئیس نقد؟
شوخی میکنید؟
البت
خستهام از حرفهایی که در باره شاعران میزنند بعدازمرگ
خوب نیستهیچ خیال میکنم
دورشدم از حرفم
یک شب خواب دیدم کلمات پروانهاند ومن تور ندارم. تعبیر
سادهای دارد میدانم امااین خواب مرا به یاد زندگیانداخت با
اجارهخانه و پول آب وبرق وچکهای بیمحل وازدواجهای
موفق و مرگهای زنجیرهای
که منطبق نیست اصلا
با استتیک من
*
می گذرد شط
چهرهی آشنا به وضع قدیم
جنگ تمامشد
اسیران برگشتند
حلقهای به گوش ندارند
خاطرهای ندارند
جز حلقههای درد
دستم را که درد میکند به سوی تو دراز میکنم
لیوانهای دیشب قرمزند
خونهای به هدررفته
*
گشتن در آب های غار
لمس قطرههای تاریک
تا ساعت آمدن خورشیدهای خیالی
وصفحهها رفتن
در قطرههای نورگشتن
ناگهان برگشتن
دیدن و ترسیدن
سنگ شدن
**
يك شب
ساعت دوی نيمهشب اگر دقيق بخواهيد
نشسته بودم و فكر میكردم اگر حالا
تلفن به صدا درآيد
و كسی از پشت خط
با صدايی لرزان
خبر مرگ كسی را بدهد كه از من جوان تراست وموهايش
يكدست سياهاست و به آينده اميدواراست و حتی عاشقاست
چكار میكردم؟
كسی زنگ نزد آن شب
نشسته بودم مات به حرفهای سياه نگاه میكردم
دستها زير چانه
نه مثل مجسمهای از مرمر يا آهن
مشتی خاك و كلوخ سفت و كج و كوج خيره بهروبرو
و فكر میكردم به او
كه از من جوانتراست و اميدوارتراست و حتی عاشقاست و
انگار كه اين كلوخ سفت و كج و كوج زير باران بپاشد و مثل
گلهای كنار رودخانه به راه بيافتد و تيره كند همه چيز را
ساعت دوی نيمهشب
يك شب
نمی آید بگوید دوست دارم.
به خاطر آوردن آن، که گم شده است- محمود داوودی
از کتاب « چند صحنه»
- وارد صحنه می شویم. بر پرده ی اول نام شعرها نقش بسته است. بر پشت و روی آن ، فهرست پنجاه شعر خوش نشسته است. شعرهای این مجموعه از نظر زمان مجازی در فاصله ی سال های ۱۳۷۰ تا ۱۳۸۲ نوشته شده است. پنجمین شعر این کتاب را با هم می خوانیم
.

دارد جلد کتابها را پاره می کند
قرارهايش را به هم می زند
تا در ايوان بنشيند
ليوانی عرق دست ساز
با ذرات خاطره مزه کند
کودک کنار حوض
خيره به ماهی هاست
زن
موی سياه به آب می زند
کجا بود آن سرود
که نخست بار شنيدم
دسته گلی به دستم بود
دادم به اولين بشری که دیدم
شکست در جبين شما خوانده می شد
اما من
زيباترین پرنده ی سال را من
با چشم های خودم ديدم
نشسته بود
روی درخت سرو
و مردی آن دست خيابان
به جائی که نديدم
اشاره کرد و رفت
کودکان
بعد آمدند
دست دردست مادران
انگار چيزی ديده بودند
دست هايشان مثل پرنده بود
در اولين وزش گم می شد
مادران
دسته دسته
موی کندند
پارچه ی سبز
بر درخت بی پرنده می بستند
ودر وردی که می خواندند
غروب چادری سياه شد
بر پارک ها و قهوه خانه ها
کودک روی پنجه ی پا می ايستد
تا دهان ماهی ببوسد
زن
ماه به دهان دارد
آب پرتاب می کند به آب
گل های ياس مچاله می کند
لعنت بر شما
که نمی گذاريد حتی در ملکوت آرام بنشينم
جلد کتاب
بال پرنده است
با عطف نقره ی مهتاب
که در ظلمات هم ديده می شود
لعنت بر شما
که نمی گذاريد حتی دراينجا آرام بنشينم
چند گفتم
چنين مکن با ياس
تو که ماه به دهان داری
تو که سياه موئی
چنين مکن
با پرنده
تو که دوست داری
دستها سايبان چشم کنی
چنين مکن
با من که خواندن نمی توانم
چند سال
چند صد سال
به انتظار عروج آدم بنشينم
آدم معروض به چند کوچه و بقالی
زمستان سخت بود امسال
حوض ترک بر داشته است
از کنار در بزرگ سبز
با قامت شکسته می گذرد
ترس را چون پالتوئی بلند
به خود می پيچد
حرف نمی زند
سکوت نمی کند
زمزمه می کند
هر چه به ياد می آرد
اطعمه و اشربه ی بسيار
برسفره نهاده بودند
شمع ها در روز آفتابی می سوخت
ليوان های تمیز
پيشخدمتی که با زبانی غریب
سخن می گويد
و مذهب غريب تری دارد
دير وقت شب به خانه می آيد
پالتوی خود را بر درخت سرو می آويزد
شعر می گويد
کتابی کهن را یک بند و یک نفس می خواند
کجا بود آن سرود
که نخست بار شنيده شد
شب شد چکار کنيم؟
ايوان سرخ شده از جلد کتاب
کودک
با ماه خفته است
زن به بام رفته
تا ماه نو ببيند
آنگاه ماهی که بود خاموش شد
آسمان چون طبقی واژگون شد
چاهی شد
که طنابی تاريک
تا انتهايش می رفت.
عمر خیام- فرناندو پسووا
ترجمه : محمود داوودی، مرتضی ثقفیان
- بی میلی خیام، بی میلی کسانی نیست که نه امکان انجام کاری را دارند و نه توانایی آن را، به عبارت دیگر بی میلی مردمانی که مرده بدنیا آمدهاند و به همین دلیل به تریاک و مرفین پناه می برند. بی میلی این پارسی فرزانه عمیقتر و والاتر است. بی میلی آدمی است که بسیار اندیشیده و سپس دریافته که همه چیز مبهم است. بی میلی آدمی که در همه مذاهب وفلسفه ها غور وتامل کرده و سرآخر همچون سلیمان که گفتهاست : « به این نتیجه رسیده ام که همه چیز باطل و عذاب روح است » ، یا چون قدرتمداری دیگر، سزار لسپتیموس سوروس که چون از قدرت و دنیا کناره گرفت گفت: « همه چیز را در ید قدرت داشتم، اما هیچ چیز ارزش رنج ها و سختی ها را ندارد».
« تارده» میگوید : زندگی جستجوی ناممکن است در میان چیزهای بیمعنا. این سخن را می توانست عمر خیام گفته باشد.
اندرز همیشگی این فرزانه پارسی این است که بنوش، شراب بنوش. کل فلسفهی عملی او این است. اما هدف از این نوشانوش کسب شادی نیست، بلکه طلب شادی بیشتر است و آفرینش شادی بیش از بیش. و نه نوشیدن به گاه ِ اندوه، تا بنوشی وفراموش کنی و از باراندوهت بکاهی. شادی قدرت عمل و عشق از آن شراب است. اما عجب آنکه نزد خیام، چیزی وجود ندارد که بر قدرت یا عشق دلالت کند. ساقی خوش اندامی که گاه در رباعیات پدیدار می شود، کاری جز ریختن شراب ندارد. اندام ظریف ساقی همانطور به دیدهی شاعر خوش میآید که زیبایی جام شراب.
به این ترتیب فلسفهی عملی خیام به اپیکوریسم ملایمی تبدیل و به حداقلی از لذت جویی خلاصه میشود. برای او همین کافی است که به گل های سرخ بنگرد و شراب بنوشد. نسیمی خنک، گفت و گویی بیمنظور و بیمقصود، جامی شراب و چند شاخه گل، همین و بس. فرزانهی پارسی خواست بیشتری ندارد. عشق خسته و مضطرب میکند، عمل به هدر یا به خطا میرود. دانش دست نیافتنی است و تعمق به ملالت میانجامد. پس همان به که از میلهاو امیدها دست میشستیم، البته اگر این ادعای خودخواهانه را نداشتیم که به توضیح جهان بپردازیم و یا قصد جنون آمیز بهبود ویا هدایت جهان را در سر نمی پروردیم.
همه چیز باطل است، یا آن طور که در نوشتههای یونانی آمدهاست: « سرچشمهی همهی چیزهاغیر عقلانی است» واین سخن یک یونانی است . یعنی انسان عقل گرا.
فرناندو پسووا نوشته هایش را به چند دسته تقسیم کرده ، و هر دسته را به نویسنده ای خیالی نسبت داده است. یکی از این نویسندگان « برناردو سوارش» می باشد که « کتاب نا آرامی» به نام او است. بخش های مختلف این کتاب – ۴۲۰ بخش کوتاه وبلند- گاه شکل مقاله، یاداشت روزانه، جملات قصار ویا تاملات شخصی است.
عمر خیام از بخش ۳۶۷ این کتاب ترجمه شده است.
برگرفته از « اندیشه ی آزاد» شماره ۱۸، پاییز ۱۳۷۱، استکهلم
پایین آمدن- محمود داوودی
- پایین آمدن (برای عنایت پاک نیا)
- چطور وقتی از پلههای سنگ پایین میآید
و نورهمهی شب ها درعینکاش میافتد چطور؟پنجرهها بسته می شوند
درها بسته می شوند
ذره ذره تاریکی از نورمیگذرد
گم می شود درچاهک دستشویی
چمدان جا میماند
پوست ماری که میماند
حالا چطور وقتی از پلههای برف پایین میآید
و نورهمهی سایه ها در عینکاش میافتد چطور؟
نگاهش می چرخد
در چهره ای که گروگان گرفته است
شعر : محمود داوودی
اشتباه میکنم که این طور شروع میکنم
نه موافق استتیک مناست
نه ایدهٔ جالبی دارد
وحس شاعرانهٔ کلام در آن غایباست
اما شعر را هنوز کسی تعریف نکرده و نمیداند چیست
رئیس نقد؟
شوخی میکنید
البت
حستهام از حرفهایی که در بارهٔ شاعران میزنند بعد از مرگ
خوب نیست هیچ خیال میکنم
دور شدم از حرفام
یک شب خواب دیدم کلمات پروانهاند و من تور ندارم. تعبیر
سادهای دارد میدانم اما این خواب مرا به یاد زندگی انداخت با
اجاره خانه و پول آب و برق و چکهای بیمحل و ازدواجهای
موفق و مرگهای زنجیرهای
که منطبق نیست اصلا
با استتیک من.
**
شارل بودلر انسان مدرن را با همه ی عیب ها، آرزوها، ناامیدی ها و درماندگی اش پذيرفت. او توانست به منطره هايی زیبایی بخشد که زیبا نبودند نه با آرایش رمانتیک آن ها بلکه با آشکارکردن روح و جان انسانی که در آن ها پنهان بود. او دل اندوهگین و تراژیک شهر مدرن را عریان ساخت. و به همین سبب در ذهن انسان های مدرن حضوری گسترده دارد و خواهد داشت. زمانی که کلام شاعران دیگر سرد وبی اثر شده است . شعر های او باز هم روح مردم مدرن را به لرزه در می آورد.
ازسخنرانی بودیل بر سر گور بودلر